جنگ از طرف یار دل آزار نباشد*

آخه عادلانه و منصفانه ست وسط دعوا ساعت یازده شب بزنی بیرون بری قدم بزنی وقتی من نمیتونم چنین کاری کنم؟ حداقل منم ببر. توجیه خوبی نیست که بگی میرم تنها باشم. لطفا منو جزئی از خودت بدون. من بخشی از تنهایی توام. بمون وسط گرد و خاک دعوا دو تا چای بخوریم بقیه شمشیرزنی باشه بعد. انقدر کولاک نکن برای چهار تا حرف؛ فکر کن سرخ پوست هستی و فارسی بلد نیستی .حرفهام رو نشنیده بگیر.من دلشوره دارم وقتی میری؛ بدتر اینکه مثلا قهرم و تا برگردی نمیتونم تماس بگیرم بپرسم کجایی و کِی برمیگردی. انقدر دور نشو که آرزوم صدای کلید بشه که توی قفل در میچرخه‌. با دوریت تنبیهم نکن.
*عنوان از عالیجناب سعدی

مادر پسری

امیرحافظم!جان و دلِ مادر 

فکر میکنم اگر یاد نگیری به مادر پیر و چروکت_نه از سر عذاب وجدان و احساس گناه _که بخاطر انسان بودنم؛ احترام بگذاری به هیچ زنی نمیتوانی ایمان بیاوری.پدرت اگر به من پیش از علاقه احترام نداده باشد و تو این را در من ندیده باشی که شایسته ی احترامم به هیچ خانوم دیگری احترام نخواهی گذاشت مگر به ادا .

پدرت و من در خانه به تو یاد میدهیم اقتدار یک مرد و احساس یک زن چقدر قیمتی ست. اگر با ما یاد نگیری در خانه ی خودت هم نمی آموزی مگر وقتی که یکپارچی ات را با همسرت از دست بدهی و دوتکه شوید و آن وقت چقدر دیر است برای فهمیدن...

دختر تو بارِ تنهایی را کِی زمین میگذاری

صبح تماس گرفت کلی اشک ریخت. گفتم به شوهرت گفتی؟ گفت روم نمیشه؛ بهش بگم سلامتی بچه ش در خطره و حتی نمیتونم یه بچه رو براش سالم به دنیا بیارم؟
نگاه مظلوم دوست ما محصول دیدگاهی بود که زن ها را تا سطح وسیله بودن برای کام جویی مردان و بقای نسلشان تنزل میدهد. نه انگار که دخترک ما باردار بخشی از وجود مردی شده که باید هم داستان بشود در این روزهای ملتهب. مگر نه اینکه زن ها کارخانه تولید انسان هستند و کارخانه ای که محصول غیر استاندارد تولید کند ورشکست میشود. وای که چقدر بغل کردنی بودی نازنینم وقت ریزش اشکهایت و باید همسرت پناه می بود برای این لحظه ها ...

ای روی تو آیینه ام عشقت غمِ دیرینه ام*

داشتم ظرف های شام رو میشستم.بهار دلنشین استاد بنان گوش میدادم. آب که سُر میخورد روی دستم فکری شدم کاش میتوانستم اهل خانه که میخوابیدند بافتنی می بافتم. فرانسه ام خوب بود و کتاب ترجمه میکردم. اگر بلد بودم گل قلمه بزنم، ترشی های رنگارنگ بگذارم و دامن بدوزم...بلد بودم اکسیدان و رنگ مو را مخلوط کنم و در آینه نگاه کنم و ریشه موهایم را خودم رنگ کنم. پشت دالان های ذهنم زنی با من هست که هنوز بلدش نیستم؛ ۵۴ سال اگر عمر کنم نصف راه را رفته ام. زودتر باید یادش بگیرم.

*عنوان بخشی از شعر بیژن ترقی

تو مهم ترین دشمن خودت هستی اگر ساده انگار باشی

خودتان را وارد رقابت های احمقانه و پیش پا افتاده نکنید. برنده شدن همیشه دستاورد نیست؛
 خوشی های ناایمن برای خودتان دست و پا نکنید. عنکبوت بلد است روی بافته ی خودش برقصد اما ما آدمها گاه خود را در بافته ی مان اسیر میکنیم.

ذهنت رو از هر تصویری جز رسیدن خالی کن

پیرمرد گفت سر هر پیچ نایست بگو چه ارتفاعی، چقدر زیبا. راهت رو برو و زیبایی ها وسوسه ت نکنه چون اینجوری احتمال رسیدنت خیلی کمه.

سلام بر دوست

وقتی بغض میکنم نمیگی سر بذار رو شونه م گریه کن یا درد و دل کن. انقدر من رو میخندونی یادم میره از چی ناراحت بودم. حال خوب رو بلدی خلق کنی به زیبایی و ظرافت.

اسم تمام مردهای شهر علیرضاست*

به قدری از علیرضا در دو سه سال اخیر خوب شنیدم که برام اسوه شده. میگم واقعا علیرضا به این خوبی هست؟ میگه من خوبترهاشو برات تعریف میکنم چون به نظرم آدم خوبیه.

من علیرضا رو از دریچه چشم های همکلاسیش شناختم نه واقعیت!

توچال دو نفر

میگه از لبه نرو می افتی؛

میگم بیفتم کجای دنیا ترک میخوره؟

میگه قلب من

هم نورد

با توری فلزی سنگها رو بسته بودن ریزشش مسیر کوهنوردها رو مسدود نکنه. گفت فاطمه سنگها رو بستن فرار نکن؛ آخه کجا رو دارن که برن.