۸ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

بی امید به دیدار

تلفن رو برداشت و گفت خانوم میشه خودتون معرفی کنید؟ گفتم من ... نفسم برگشت در سینه ام و شبیه کودکی که از تالار آینه دنبال راه فرار باشد پی امیدی میگشتم که آن دم را باز پس دهد، داشتم خفه میشدم. 

مکالمه تمام شد و نزدیک بامداد  باز موبایلم زنگ خورد. جواب ندادم. پیام داد که شما به من معرفی شدین حالا میشه جواب بدین؟ 

چه جوابی باید می دادم؟ چرا انقدر دیر معرفی شدم؟ این ساعتهایی که در سکوت گذشته بود من چه کسی بودم؟

شبیه میدان جنگ بود؛ جنگی که فقط یکی از ما دو نفر را به زندگی می بخشید و انتخاب من, زنده ماندن تو بود.

پر از زخم بودم اما تو را به سلامت رساندم. 

من قربانی نشدم؛ فقط انتخاب کردم تا آخرین دقیقه ها دوستت داشته باشم.

 

هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم*

امید سر شام یکدفعه شروع کرد این غزل سعدی رو خوندن...رسید به اونجا که : گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من...اشکهام چکید توی بشقاب غذام. زهرا گفت: بسه آقا امید! نخونید؛ قاتل های نجیب سلاحشون شعرِ.

دور باطل

گفت: فاطمه تو را خدا نبش قبر نکن!

گفتم: چرا نگم؟ چرا سخته بشنوی؟ توی این قبری که میگی رهاش کنم برم من خوابیدم!

نرگسها منتظرن بیاین خونه

تو رو خواب دیدم.

از خوابت پریدم دیدم هنوز هستی و برام نامه نوشتی: نرگسها منتظرن، بیاین خونه.

از نو زاده شدن

احساس میکنم برگشتم به سال ها پیش؛ پر از نشاط و سرزندگی ام.

پر از احساس و امید

۱۸ ساعت سخت

خرداد ۹۳ یه اشتباهی پیش اومد. 

مرداد ۱۴۰۱ این پیشامد خاتمه پیدا کرد‌.

بدون درد، بدون خونریزی

خوب نگاهش کردم چون دیگه هرگز نمیخواستم ببینمش‌.

بی اینکه ببوسمش گذاشتمش کنار.

حق مطلب

امشب یکی از تلخ ترین گفتگوهایمان بود؛ بار قبل که این همه از هم صحبتی اش تلخکام شدم دی ماه شش سال پیش بود. الان اما مامان نیست مرهم بگذارد و زهر نیشش تا مغز استخوانم را سوزانده.

دو هفته پیش بهش زل زده بودم و فکر میکردم عجب ... بودم که میتوانستم دوستش داشته باشم یا دلتنگش بشوم. جای ... هرچه مینوشتم حق مطلب را ادا نمیکرد.

خوشحالم که روزهای جذابیتش برای من تمام شده؛ این بزرگترین و عمیق ترین شادی من است.