۶۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

پسرم بیمار شد

روز سختی بود. ماشین یکباره وسط بزرگراه خاموش شد. واشر سر سیلندر سوخت.

مثل هر مادری که دوست داره خودش درد بکشه اما سوزن به دست بچه ش نره از زخمی که برداشت و دردی که میکشه غمگینم. امیدوارم زودتر حالش خوب بشه.

رفیقی کوچک با دلی بزرگ

به سپهر میگم دوستت دارم پسرک! 

میگه این دروغ که میگی راسته؟

آخه بچه جان بذار مارک اون کتی که برات خریدم رو ازش بکنی بعد بگو دروغ! یک سوم حقوقم رو دادم واسه ش کت تک خریدم؛ به عمرم برای خودم لباسی به این گرونی نخرده بودم. کتش رو دوست ندارم ولی مهم اینه که خودش دوستش داره. 

بهش میگم عمه ی خوبی ام؟ میگه بدک نیستی :) هنوز جا داره بهتر بشی.

فحش داد یا تعریف کرد؟

من صبوری میکنم صبوری میکنم صبوری میکنم صبوری میکنم بعد وقتی می بینم مورد قدرشناسی قرارنگرفتم رها میکنم.

مهندس احمدی داره از ایران میره گفته بیا مجموعه ی ما کار کن تا هستم؛ گفتم قول دادم. تعهد دارم به کارفرمام. گفت بی مزایا و با حقوقی که با مبلغش شبیه رایگان کارکردنه . گفتم مثل ازدواجه؛ آدم وقتی بعد از ازدواجش یه آدم بهتر می بینه که قراردادش رو فسخ نمیکنه. گفت آدم باید به خودش پایبند باشه. گفتم آدم خودش رو در بقیه می بینه و به اون تیکه های اشنای خودش که در دیگران می بینه پایبند می مونه.

کلی خندید بنده خدا گفت احترام زیادی براتون قائلم ولی شما خیلی دیوونه ای.

نایاب مثل درست بودن

امروز که رییسم رو در جوار خانومشون و فرزندانشون دیدم داشتم فکر میکردم چقدر خوشحالم که تحت مدیریت چنین مرد نازنینی کار میکنم.

درست بودن یک مدیر باعث میشه مجموعه ی درستی شکل بده و من تنها دلیل اشتغالم در مجموعه ی ایشون سلامت و آرامش فضایی هست که ایشون راهبری میکنند.

سرشون سلامت و عمرشون طولانی 

چرا گفتم!

همه ی دانسته هاتون از آدم رو تو صورت آدم تف میکنید اسمش رو هم میگذارید توجه و رفاقت و صداقت. 

خوب اشتباه از منه که قیمه رو می ریزم تو ماست و از زمین و زمانم با تو حرف میزنم.

دوستت دارم و ازت عصبانی ام. با تشکر

صبح جمعه

صبح خواب آلود واتس اپ رو باز کردم دیدم امید این پیام رو فرستاده: 

دوست داشتنت بهانه بود

من تو را برای "نفس کشیدن" میخواستم.

برای زنده ماندن...

#سید_علی_صالحی

 

مامانِ مهتابی

تماس گرفت. دلم براش تنگ شده . سه هفته ست ندیدمش. تا صدای ترکیدن بغضم رو شنید بچه ها رو سپرد به همسرش اومد خونه ما. باهم قدم زدیم...تصویر سایه ش رو روی زمین که می دیدم دلم میخواست سایه ش رو بغل کنم و ببوسم.

هانیه فرشته ی شونه ی راست من هست. تیکه ی خداگون و نورانی من...

تمام شد

دلم میخواست هنوز دلتنگت باشم

ولی چه کنم که نیستم

آدمها خودشون، خودشون رو واسه ما تموم میکنن.

جای گله نداره.

تازه دارم میفهمم آشپزی کردنش یک جور ابراز عشق بود

گفت شما غذاهای منو دوست نداری که نهار با خودت نمی بری؟

چیزی نگفتم.

گفت آخه اون وقتها مامانت که بود غذاهای من رو میخوردی الان خیلی لب به غذای من نزدی. خجالت کشیدم بگم مامانم انقدر ظرافت های غذادرست کردن رو بهت تذکر میداد که دست پختت از حالا خوشمزه تر بود.

گفت لباسهاتون رو چرا می برید خشک شویی؟ مگه من بد اتو میکنم؟

گفتم سردرد دارم میشه بعد حرف بزنیم؟

سردرد نداشتم فقط حوصله ش رو نداشتم با اینکه دلم براش میسوخت. 

یک ماه و مقداری روز

پنج شنبه آخرین روزی هست که بهش وقت میدم.

و بعدش همه ی روزها جمعه میشه...دیر رسیدن فرق زیادی با نرسیدن نداره.