دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد*

جاتون انقدر خالیه که گلدونهای شمعدونی هم دیگه کافی نیستن. برگردین بدون شما تلخی چای گزنده ست .وقتی در رو شما به روم باز نمیکنید غریبی میکنم با خونه. دیوارهای خونه سست شدن؛ به کار تکیه دادن نمیخورن. کلیدام رو از اعتبار نندازید بگذارید دسته کلید خوشبختی باشن. خونه عجیب شما رو کم داره.زود برگردین...

ذکری برای خودم

وقتی در رابطه ای جز والد_فرزندی شما مدام از روح و انرژی و وقتتون هزینه کنید  و خودتون رو بیش از یک چهارچوب مشخص و یک حد استاندارد برای آدمها به زحمت بندازید قطعا به سرعت برای اون رابطه ، تمام شده خواهید بود.

بپرهیزید از شیرجه زدن وقتی تعهدی به آدمها ندارید. لطفا قائل به انجام وظیفه باشید .

۱۲۷ ساعت*

دیشب تو مسیر داشتم فکر میکردم شد چند روز چند ماه چند سال ؟ وقتی دیگه حسابش از دستم در رفته یعنی خبر خوبیه و به جای خوبی رسیدیم.
جدایی خودش درد داره حالا چرا به یه پروسه زمان بر تبدیلش کنیم که دردش بیشتر بشه؛ با چاقوی کند نمیشه خلاص کرد. فقط میشه زجرکُش کرد.

تنظیمات شناختی

هیچ وقت مگر درباره چند نفر آدم های مهم زندگیم از کسی توضیح نمیخوام و بهش اطلاع نمیدم ازش ناراحت شدم؛ رفتار آدمها خودش توضیح هست.فقط با تحلیل جدیدی که از هر شخص به دست میارم خودم رو تنظیم میکنم و ازش فاصله میگیرم تا در شعاع آسیب دیدن از فرد مذکور نباشم.

معجون چهل گیاه

اسم همسر همکارم سعیده بود.ماشینش دست یه شیما خانومی بود که عصرها می اومد دنبالش جلوی محل کار. یه سپیده خانومی همکلاسی phd ایشون بود که عاشقش بود.دستیارش هم یه زیبا نامی بود که با ما کار میکرد به اون هم ابراز علاقه کرده بود و زیبا با گاهی حرف میزد که درسته سی سال اختلاف سنی داریم ولی مرد قابل اتکایی هست.شاید سعیده و سپیده و شیما هم همین فکر رو میکردن. مجاورت هرروزه با چنین آدمی اذیتم میکرد.حس میکردم چقدر درون ترسناکی داره این مرد که تراوشات بیرونیش این هست.

پنج سال

دیروز داشتم فکر میکردم من و تو چه طور این سال ها با تمام مشکلات خواستیم کنار هم باشیم و ادامه بدیم؟! شاید چون ما مطلقا درباره رفتارهای هم با دیگران حرف نمیزدیم. حتی وقتی حالم ازت بد بود نفر سوم و چهارم و پنجم بین ما نبود و همیشه دو نفر بودیم.حالم هم که با تو خوب بود تو وسیله فخرفروشی من نبودی. همه انرژی مون معطوف به این کردیم که حالمون با هم خوب باشه. خوب هم بود.

عمر نوح و دردسرهای آدم

گفت از بیست سالگی باید به فکر بیمه شدن و ارتقا شغلی و آینده تحصیلی و تکمیل مهارت های حوزه تخصصی بود.
حس کردم ۷ سال دیر گفت. ما بیست سالگی فکر میکردیم هزار سال وقت داریم؛ هنوزم همینه .

دویدن روی ماسه ها

وسط زمین خاکی تنیس مربی میگفت چرا نمی دویی بزنی؟ میگفتم چرا دنبال توپ هایی بدوم که احتمال اصابتشون به راکت یک درصد هست؟
الان شکل دیگه ای فکر میکنم؛ تلاش میکنم به توپ برسم و ضربه بزنم اما اگر نشد خیلی هم مهم نیست.

قلب به میم؛ من بعد

گفت بعد من هیچ کس نمیتونه انقدر دوستش داشته باشه...
خواستم بگم بعد تو وجود نداره. کاش میشد با اطمینان گفت.

با تو رفتم، بی تو باز آمدم*

هر وقت باهم میریم؛ شما می مونید و من تنها برمیگردم خونه؛ تازه میفهمم خونه داشتن ربطی به سند ۶ دانگ داشتن نداره. من بدون شما در شهری که کلی فامیل و آشنا و دوست دارم غریبم. پایِ برگشت به خونه رو ندارم.باز خوبه به خاطر گلدونها خونه هنوز خونه ست. من تازه دارم میفهمم اعتبار خونه به آدمهاش هست. خونه رو شما با بودنتون "خونه" میکنید. بدون شما اینجا فقط یک ملک مسکونی هست.