گریزِ دلپذیر

یادم باشه نگذارم کسی کنارم درد بکشد و تحمل کند.

یادم باشه نگذارم کسی به اعتبار دوست داشتن، مدام من را ببخشد.

یادم باشد نگذارم روزی کسی کنار من احساسی را پیدا کند که حالا من دارم؛ اینکه از فرارم خوشحالم و دلخوشم که قرار است دیگر نباشد.

بی درد نفس کشیدن

خیلی خوشحالم؛ خیلی زیاد 

به اندازه ی روزی که دیگه با دستگاه ونتیلاتور نفس نمیکشیدم؛ من دیگه با درد نفس نمیکشم. دیگه با تو نفس نمیکشم...حالِ سبکی دارم؛ امیدوارم روزهای بهتر بیاد. 

جهان دوباره زیبا شده؛ این زمستان به شکوهِ آغوش خودم پی بردم و به خودم برگشتم. رسیدنم به خیر :)

بعدش شاید دیگه نتونی باخودت چشم تو چشم بشی

حفظ رابطه به تاب آوری نیاز داره.

ولی خب مهمه که داریم چی رو تاب میاریم و برای چه هدفی و با چه استدلالی.

و من الله توفیق 

ببخش که دلتنگ نیستم

جدا شدن با فاصله گرفتن و با دور انداختن تفاوت داره.

من تو رو دور انداختم؛ ازت جدا نشدم. طبیعتا هیچ کس دلتنگ چیزهایی که دور انداخته نمیشه.

دودِ درجه ی دو

میدونی ‌‌‌‌فلانی 

من هیچ وقت یادم نمیره که تو رو دارم

تو هم منو یادت نمیره

اما دلتنگیم برای تو رو آدمهایی پر میکنن که ناخن شصت پات هم نیستن. این بده.

چه زود بزرگ شدی

جان و دلم 

من نمیدونم موفق میشم بهت بگم عواقب تصمیمت چیه یا نه؛ اگر دوست ندارم اشتباه کنی نمیخوام حق تجربه کردن رو از تو سلب کنم؛ میفهمم هرکس فقط یک زندگی داره. 

نمیخوام درد بکشی، همین.

زندگی که همیشه درد داره اما من میخوام کمتر درد بکشی. بدون حتی اگر اشتباه کنی کنارتم و آغوشم برات بازه؛ زندگی دکمه برگشت نداره؛ ازدواج تصمیمی نیست که قابل جبران باشه اما من کنارتم اگر حالت با این اشتباه خوبه. هیچ تصمیمی صددرصد غلط یا مطلقا درست نیست. اگر حالت خوبه که چه باک؛ خوشبخت بشی پسرکم. 

از اول، قرار همین بود که به پایان برسد

دی ماه ۳۲ سالگی هم دارد تمام می‌شود.

شناخت یعنی ذهنم تو را فتح کرده

یک جایی از رابطه هست که به رغم دلخوری ها و زخم های عمیقی که از هم دارید محترمانه و نزدیک به خواسته های طرف مقابل عمل میکنید تا از تنش جلوگیری کنید. این از عشق نیست و از بلوغ است. شبیه قضیه حمار در هندسه که ثابت می‌کند حتی آن بزرگوار هم راه کوتاه تر را انتخاب میکند؛ ذهن شما هم از تنش اجتناب می‌کند مشابه کودکی که می داند بخاری داغ است و به آن محتاطانه نزدیک میشود‌‌. 

سری که درد نمی‌ کند را دستمال نمی بندم، دیگر نمی بندم!

گفتم: اگر بدونی چقدر حرف برای نگفتن دارم بهت! 

لبخند بیخودی زد که انحصارا در تملک اوست؛ بعد در ذهنم آمد آدمی که از هر مکث و کلمه ی تو جنجال و هنگامه می‌سازد وادارت می‌ کند یک حناق خودخواسته را در آغوش بگیری و در حد چاپلوسان دربار پادشاه به هر ایده و نظر مهملی احسنت و آفرین بگویی و خودت را از شر " صادقانه و آزادانه گفتن " در امان نگه داری.

دلتنگی گاهی سم زدایی روح است و من سخت دلتنگم

ذهن ما رو فریب میده؛ از به یادآوردن طعم یک غذای چرب مضر تا مرور خاطره ی یک عشق.

ذهن ما رو فریب میده تا دوباره و چندباره در زیست کردن تجربه ای که دیگران لذت بخش قلمداد میکنن اصرار کنیم و تکرار کنیم و دنبال لذت بگردیم حال آنکه هر کاربری تکرارشونده ای برای گروه آدمها تنها برای جسم مصداق دارد؛ مثل سرویس بهداشتی عمومی و حمام عمومی و استراحتگاه عمومی؛ تجربه های روحانی منحصربه فرد و بی مانند هستند یا لااقل با فهم امروزم اینطور فکر میکنم.