امروز تو را دسترسِ فردا نیست*

یادم نیست کجا خواندم: شیرجه های نزده کوفتگی های شدیدی به جا میگذارند.

یک ماه اخیرِ خودم را که مرور میکنم می بینم خوش گذران تر و بی خیال تر شده ام . فرصت ها را پس نمیزنم و کارهایم را کمتر به بعد موکول میکنم. تمام اینها یعنی نرم نرمک دانسته ام زندگی امروز است و فردا را به هیچ کس قول نداده اند.

*عنوان از خیام نیشابوری

بی تفاوتی در برابر تفاوت ها

به اختلاف قیمت مرغ ارگانیک با مرغ معمولی نگاه میکردم و در تردید بودم از کدام خرید کنم. پیامک رسید فلانی به رحمت خدا رفت. اول مطمئن شدم ارگانیک بخرم حالا گران تر باشد اما بیشتر زنده می مانیم. پیامک دوم رسید: فاطمه صبح نفس کم آورد رسوندنش بیمارستان تموم کرد. به آقایی که مرغ ها را پاک میکرد گفتم ارگانیک نمیخوام . فکر کردم وقتی یک روز صبح تمام میشود چه فرق دارد...

من در آیینه

استیکرها شکل تصویری و مختصر ارتباط است؛ جای لحن در شکل نوشتاری کلام خالی بود و با صورتک احساس حین نوشتن پیام را منتقل میکنیم؛ مثلا خشم یا شرم‌‌. ولی استیکر بین ما مروج روابط شلخته شده یا ما را به این شلختگی ارتباطی کشانده. من در پیامک برای دوستم هرگز نمینوشتم فردا راس ساعت میرسم قلب بوس خوب بخوابی اما الان قلب و بوس میگذارند پشت یک پیام و صرفا جهت رعایت ادب و همدلی به همان شکل جواب میدهیم.

در ستایش یک دوست

دوستی داشتم که اگر زیاد مینوشتم میگفت کمی سکوت هم بد نیست! جواب کامنت می دادم میگفت چقدر بیکاری !  پست های پشت سر هم میگذاشتم میگفت کار و زندگی نداری؟ دوست ما زبان تند و دل مهربانی داشت.این روزها یاد حرفهایش می افتم و به خودم نهیب میزنم ....

اجازه نده از خوب بودن پشیمانت کنند

مثل امروز برف می بارید.یک نوزاد روی صندلی پارک بود که رنگ صورتش به کبودی میزد. رفتم در اتاقک نگهبانی بچه را گرم کردم .صدای گریه اش پیچید.پلیس که رسید گفت لطفا تا نوشتن صورت جلسه و رسیدن مامور بهزیستی بیایید کلانتری. لحظه آخر که خواستم کلانتری را ترک کنم مامور بهزیستی درگوشم  گفت خانوم نکنه مادرش باشی!

به آهستگی

ضمن تشکر از حلزون و لاک پشت که الگوهای مناسبِ خزیدن در خود و زمان خریدن برای بازسازی فردی هستند !!!

کارخانه ی لذت سازی باشیم

مترو بهارستان قرار داشتیم. وقتی رسیدم پیامک فرستاد:  فاطمه دو ساعت دیر میرسم. بگذاریم برای یک روز دیگه؟فکر کردم دیدم بهارستان در مثلت باغ موزه نگارستان و ساختمان قدیمی مجلس و عمارت مسعودیه ست .گفتم هستم تا برسی و رفتم از تاخیر اجباری دوست حال خوش ساختم.

ارزیابی شتابزده*

امروز در پس کوچه های دزاشیب قدم میزدم خانه آقا جلال آل احمد و سیمین خانوم دانشور را دیدم. سر در خانه تابلویی نبود ولی پنجره های بی پرده و دوربین های بالای درها داد میزد خانه به شکل زمختی نگهبانی میشود.

زمین زیر پایم باز سفت و صاف نیست

از بیراهه رفتیم. صخره ها و تخته سنگ ها شیب تندی داشت و موبایل از یک جایی به بعد آنتن نداشت. دوتایی تنها بودیم.راه صعب العبور بود و ما تجهیزات حرفه ای همراه نداشتیم. نه میشد برگردیم نه میشد برویم. راه را که پیدا کردیم دوست گفت خدایا شکرت زمین زیر پامون صافه سفته و بغض کردیم.


یک بار دیگر نیل را بشکاف

مرگ را میشود پذیرفت اگر مال خودم باشد. اما وقتی پای یکی که جان تر از جان خودم دوست دارمش در میان باشد و علم الکن و عاجز لبخند ملیح بزند....دست به دامن ماورا میشوم .
حتی منی که ارتباطم با او در حد یک آشنای دور است میروم نزدیکتر می ایستم تا بو بکشم نفسش را .