لحظه ها را در لحظه استشمام کن

...کم کم عادت میکنی که کنارت نباشم و فقط در قلبت باشم ....
جمله بالا بخشی از یک داستان کودک با عنوان " خداحافظ راکون پیر" بود؛ و چقدر شرح دوری های ماست. شبیه پیس آخر عطر که حواست را جمع میکنه تمام لذت ممکن را از آن ببری. 

ریحان خانوم

مامان بزرگ بیمارستان بستری شده و بابابزرگم شُر شُر گریه میکنه. میگفت هفتاد ساله عادت کردم صبح بیدار میشم ببینمش؛ آخه چرا نیست! مامان بزرگ از پشت تلفن میگه پسر عمو گریه نکن؛ منم گریه میکنم ها. تلفن روی اسپیکر بود و ما همه خندان و گریان بودیم.

بهشتِ قفل شده

صورت وضعیت سه هفته ست قراره پول بشه؛ پول رایج مملکت. اما نمیشه.
ناظر پروژه کلید بهشته؛  ایشون کلید بهشت قورت دادن. با ناظر دعواش شده! 

اراده کن، من کنارتم

گفت بیا وام با تنفس از جهاد بگیریم کار خودمون رو شروع کنیم. من سرم درد میکنه برای طرح و برنامه هاش؛ برای تلاش و انگیزه ش.

بغل به بغل

رفته بودم دفتر کیمیایی؛ سیزده ساله بودم. من میگفتم دیره باید یه قدمی بردارم مدیرتولید آقای کیمیایی گفت خیلی زوده! نمیشه. تا خونه آغوش مریم نگهم داشت خونه امید بغلم کرد اشکهام رو تکوندم رو شونه ش.

غلط گیر

به خود سانسوری ربط داره یا دورویی؟ 
وقتی فکر کنم ناشناس هستم راحت تر مینویسم.

قدمی بردار

گفتم خوش به حالت؛ تا میگی آخ سه هزار نفر تب میکنن برات! گفت ساده نباش سروری؛ همه در حد چهار تا پیام لوس تب میکنن. اما کسی قدمی برنمیداره.

لبخند بزن و تماشا کن

هر آدمی یه پروانه ست؛ که باید حواست باشه در مشتت نگهش نداری.

وقتی تو خواسته باشی

از بُن آلمان؛ یکی شب چهلم معما رو حل میکنه و من مبهوتم از معادلات جهان .

هرکسی آن دِروَد عاقبت کار که کِشت*

ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمی کنیم.
نادر ابراهیمی؛ چهل نامه کوتاه به همسرم