۱۵۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

یک سوسک خوشبخت

گاها با منطق مشابه آدمهایی زندگی کردم که حتی زحمت بحث کردن با اونها رو به خودم نمی دادم. انقدر واضح میدونستم خطا کردن. آدم چه اشتباهات فاحشی میکنه.
یادته میگفتی خوش به حال سوسک ها؟ از زندگی در فاضلاب لذت می برن مقاومن و مثل ما به چیزی فکر نمیکنن!

همراهِ درونی

استادِ شبهای روشن چی میگفت؟

آدم بیشتر از دو کلمه میتونه با خودش حرف بزنه؛ خودشم بهتر میتونه بفهمه.

یه چیزی در همین مایه ها.

من همه بودم

به دلیل نزدیکی به شروع محرم هست یا پاییز یا خستگی، نمیدونم.

دارم فکر میکنم یک بار با چراغ قوه باید به همه کنج و زاویه های تاریک روح و باورم سر بزنم.

حس میکنم خیلی فیلتر شده آدمها و زندگی رو تحلیل کردم. واقعیت یه چیز دیگه ست که من از سوراخ کلید دیدمش یا در تاریکی فقط بخشی ش رو لمس کردم. در آستانه ی سی سالگی کمی با خودم قهرم به خاطر کوتاهی ها و سهل انگاریم درباره خودم. شبیه رشد جسم که در لحظه ای متوقف میشه؛ شفافیت و روشن فکر کردن هم در من از یک زمان خاص متوقف شد و از اونجا به بعد من دیگه فاطمه نبودم؛ همه بودم...

متولد دو ماه در سال

صدام زد. وانمود کردم نمیشنوم.
نفرتش رو میفهمم...من خوبیش رو نفهمیدم ندیدم شد نفرت.
از کجا با تو بد شدم؟ چرا دست از دوست داشتنت برداشتم؟ چرا ندیدمت تو رنجهات؛ غمهاتو بغل نکردم؟ چرا ازت ناامید شدم؟

بازم بگو طلایی

قبل از عید شنیدم رحمش رو خارج کردن؛ مشکوک به سرطان بوده.

مامان که خبر داد فکر کردم مرده و زنده ش برام مهم نیست. با این ادبیات انقدر واضح که نمیشد به مامان بگم. فقط گفتم دور باشه سالم باشه. نمیرسم به دیدنش برم.

امروز که دیدمش اصلا حس نکردم مرده و زنده ش فرقی نداره. با اینکه هیچ حرفی با هم نزدیم الان پر از دلتنگی ام. کاش میشد با ولع روبه روت بشینم و نگاهت کنم. مرده و زنده ت فرق داره اما به قدری نفرتم از تو رو داد زدم دیگه خودمم باور نمیکنم دوست داشتنم واقعیت داشته باشه.

خداباوری

اعتقاد به جهان پس از مرگ حداقل برای ما قشر ضعیف یا متوسط رو به ضعیف این لطف رو داشته که حس کنیم رنج هایی که برای ادامه دادن زندگی تحمل کردیم بیهوده نبوده و یه جایی قراره به نداشته هامون برسیم.جایی به نام بهشت.

فکر میکنم خدا ننشسته با رنج های ما همدردی کنه؛ ما نهایتا بخش ناچیزی از نظم کائناتیم و جزئی از کل هستیم ؛ کلی که ازش بی خبریم. دیشب که اینا رو گفتم بهم گفت تو با این افکارت چرا چادر سر میکنی؟ ربط حرفم رو با جوابش نفهمیدم.

عرق سرد

اگر بخوای به خودت دروغ نگی زندگی خیلی ترسناکه.ولی اغلب ما ترجیح دادیم نترسیم.
من دارم میترسم...

چشم، در برابر چشم

گذشته نظرم این بود ارتباطات معامله نیست.یعنی چی برای کسی بمیر که برات تب کنه!
الان برای کسی تب میکنم که محتمل باشه برای من تب کنه. اسمش اگر معامله ست من اینطوری ام.

آوازه خوان

هروقت به حرف دلم گوش دادم که آخی ببخش مگه چی شده ؛ بعدش دیدم چقدر مستهلک کردم خودم رو و چقدر طلبکار ساختم از آدمها. زهرا که پرسید دلت چی میگه گفتم دلم صلاحیت نداره نظر بده. به صدای عقلم گوش میدم.

وقت

از بدیهای کار فشرده و بدون مرخصی این هست که خانواده میرن سفر و با عکس ها همراه سفر میشی.
از خوبیهای کار فشرده این هست که مجبور نیستی تمام روز مراسم های سوگواری شرکت کنی.