۱۵۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

نه فراغت نشستن، نه شکیب رخت بستن*

تو برای من مثل سرطانی.
بدن با خونریزی برای توده بدخیم سرطانی که ازش جدا شده گریه میکنه؛ من چه جوری غصه تو رو نخورم که یه تیکه از من بودی حالا گیرم یه توده سرطانی که بخشی از من بود.
میشه خواهش کنم نباشی؛ که نداشته باشمت؟

حسرت

هفتم تیر سرم شلوغ بود. شب قبل از خواب یادم اومد تولدت رو تبریک نگفتم و دیگه دیر بود.
امروز اولین پنج شنبه ست . من چقدر آدم های مهم زندگیم رو اشتباه گرفتم چقدر رهاشون کردم چقدر نادیده گرفتمشون.
من چرا حواسم نیست مرگ پشت در ایستاده.چرا دست از حماقت برنمی دارم؟!
همیشه آدم های مهمم رو اشتباه گرفتم.

مواجهه

هربار یک موقعیت رو خارج از توان مون یا خیلی دور از خودمون میدونیم داریم ذهنمون رو فریب میدیم. مواجهه باعث میشه بفهمیم بله شدنیه و بسیار نزدیک و در دایره توان و تحمل ما هست.

فصل به فصل تو را زندگی میکنم

پرسید پشیمونی؟
گفتم پشیمونم اما پشیمونی هم مثل دلتنگی بخشی از رفتنش هست که باید طی بشه.چون پشیمونم که فراموش نمیکنم چی گذشت بر من.
اما اعتراف میکنم پشیمونی آدم رو بخشنده میکنه. بخشیدن هم بخشی از رفتن هست نه راه برگشت!

ما خسته ایم و تشنه، تو سایه ای و چشمه*

اگر بمیرم دلِ موهام واسه دستهات حتما تنگ میشه.

سالن تطهیر بهشت زهرا بودیم که جمله بالا رو گفتم. جواب داد تو اگر بمیری اون لحظه ای که بند کفن باز میکنن صورت مرده رو نزدیکان برای آخرین بار ببینن من زود قیچی درمیارم یه تیکه از موهاتو برای خودم برمیدارم.

وقتی حواست نیست بوسیدنی میشی*

میدونی سر مزار چرا همه عینک دودی دارن؟
مثل شبهایی که تو خونه هرکس اتاق خودشه و غمگینه؛ غم دسته جمعی سخت تره. زیر صفحه پهن عینکهامون تنها و آسوده ایم زار بزنیم.
...مرده ها امن ترین معشوقه های جهانن اما تو هیچ وقت امن نباش؛ باشه؟

به نزدیکیِ زندگی

من از مرگ دیگران میترسم؛ میدونی چیه؛ مرگ به نظرم خیلی دردناک هست از دست دادن.

باز از دست داده شدن رو راحت تر میپذیرم.

اعلامیه روی صندلی عقب و لباس خاکی دیشبم میگه پیش اومده.

از دوست به یادگار زخمی دارم که تقدیسش نمیکنم

از خودم بدم اومد که چنین آدمی رو دوست داشتم. مگه ما چقدر عمر میکنیم که اصرار داریم به آدمهایی که با شلیک اول ما رو نکشتن فرصت دوباره برای نابودیمون بدیم؟!

خط خوردگی

همه چی ظاهرا خوبه اما هر روز داره از تعداد آدمهایی که حس میکردم میشه با اونها حرف زد کم میشه.


فتح کردن مرزهای بی حوصلگی

اگر میشد یه برگه روی پیشانیم میچسبوندم با این محتوا:

اگر واجب نیست نگو یا بگذار برای بعد!