۱۵۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

نگاه کردنت را دوست دارم

تا حالا از لحظه لحظه ی تماشا کردن یه ادم لذت بردین؟

امروز که به مریم نگاه میکردم تو قلبم صدای سنج و طبل می اومد.

دهنم مزه لذت میداد.

سربازِ وفادار

مامان مراقبن دیابت بابا تحت کنترل باشه. الان رفتن هیئت بابا میگن بی سر و صدا بستنی و کیک بخوریم دوتایی؟
مامان پیام فرستادن تو یخچال بستنی داریم؛ آقا رضا برنداره! بعد نیم ساعته سی بار در فریزر باز کردم هرچی میگردم بستنی رو پیدا نمیکنم. بابا شبیه سارق های بانک که داره وقتشون تموم میشه میگن:فاطمه بدو برو کیلویی بخر بیار. ولی من نمیدونم از تنبلی یا وفاداری به مامان دعوتش رو لبیک نگفتم. فلذا به چای بیسکوییت بسنده کردیم و بابا در پایان خاطر نشان کردن: تو رفیقی نیستی که بشه روی رفاقتش تو روزهای سخت حساب کرد :)

عیدترین شنبه ی سال

امروز انقدر بی دغدغه شروع شد که بیم دارم مرده باشم؛
شنبه صبح دوش میگیری بدون اینکه نگران ساعت باشی؛ دمبل قرمزها رو به لذت دونفره دعوت میکنی. با حوصله صبحونه میخوری وقتی قراره از یک روز تعطیل کم استرس استقبال کنی.

حدیث جان مگو با نقش دیوار*

به پیکانتویی که جلوتر پارک بود و فلاشرش بال بال میزد نگاه میکردم؛ از آینه بغل ماشین ایستگاه صلواتی تعطیل رو دیدم و از پنجره حضرتش رو ....سرم رو برگردوندم از آینه وسط گربه ای رو دیدم که لبه ی سطل بزرگ زباله راه میره و فکر میکنه اگر سقوط کنه؛ وسط رویاهاش می افته. چراغ راه پله ساختمون روبه رو همون لحظه خاموش شد. گفت گوش میدی؟ با گوشهام میشنیدیم و با چشمهام محیط رو ثبت میکردم. اسمش گوش ندادن بود؟! اومدم حرف بزنم گفتم چی رو به کی بگم!

مدرسه سی سالگی

گفت: حالا که سی ساله ام یاد گرفتم خودم رو مجبور به پذیرش آدمهایی که باعث آزارم میشن نکنم.حتی اگر بسیار عزیزن و دوستشون دارم.

به نشانه ها ایمان بیارید

ذهنم در نگه داشتن جزئیات و نشونه های کوچیک به طرز بی رحمی قوی عمل میکنه. بعد از مدتی این نشانه ها تکه های پازلی میشن که یک تصویر کامل رو روایت میکنن. آدم ها شاید یه جسد معدوم کنن اما برای خرده بیسکوییت جارو روشن نمیکنن ویه تکه کاغذ کوچیک رو خط خطی میکنن اما آتش نمیزنن.نشانه ها از آدمها صادق تر و قابل باورتر هستن.

صورتی

من همه سالهای عمرم فکر میکردم اونچه که باعث میشه زندگی صورتی و پروانه ای و لطیف باشه احساسات هست اما به تازگی متوجه شدم اشتباه میکردم. عقلانیت امنیت میده به ما که بتونیم به صورتی جات بپردازیم.

وقتی حواست نیست بوسیدنی میشی*

جمعه رو کنار مامان بابا گذروندم و جمعه ی خوشایندی بود. روزی که آدم عصرش بخوابه ظهرش با خانواده نهار بخوره صبحش با صدای بابا بیدار بشه حتما یه بهشت کوچیک میتونه باشه.هنوز میان خونمون برای تسلیت گفتن به مامان؛ امروز یازدهمین روز بود.مامان که گریه میکنه بابا نمیگه گریه نکن ؛ خودشم شروع میکنه از خاطرات جوونی دایی میگه و با مامان اشک میریزه.

سایه ات امنیت و خنکی دارد

دیشب تو مسیر تماس گرفتم گفتم مامان برم؟عاقلانه نیست رفتنم.
گفت برو ولی عاقل باش. تازه کی میتونه ادعا کنه همه عمر عاقل بوده. وقتی برگشتم هنوز دستم به شاسی زنگ نرسیده بود در باز شد.پشت آیفون ایستاده بود. اومدم بالا چای خوردیم باهم. گفت حالا چیزی نگو فکر کن باشه واسه فردا.
امروز که تعریف کردم گفتم چرا نظر نمیدی؟ گفت ۱۶ ساله که نیستی؛ وقتی خودت می دونی چی درسته چی غلط من گوش بدم کافیه.دوستش دارم.بودنش به من قدرت میده.

رضا موتوری

خبر درگذشت سعید کنگرانی رو که شنیدم یادم اومدم وقتی کانال " آقای اسنپ موتوری " رو میخوندم و هنوز اسم علی آقا رو نمیدونستم در ذهن من اسمش رضا موتوری بود. پسر کم سنی که دریچه نگاهش پر از شوخ طبعی و شفافیت و صفاست. ازین آدم های نایاب در زمانه ما که ممکنه نون پنیر هندونه خوردن کنارشون رو به صبحانه هتل چند ستاره ترجیح بدی.