جمعه رو کنار مامان بابا گذروندم و جمعه ی خوشایندی بود. روزی که آدم عصرش بخوابه ظهرش با خانواده نهار بخوره صبحش با صدای بابا بیدار بشه حتما یه بهشت کوچیک میتونه باشه.هنوز میان خونمون برای تسلیت گفتن به مامان؛ امروز یازدهمین روز بود.مامان که گریه میکنه بابا نمیگه گریه نکن ؛ خودشم شروع میکنه از خاطرات جوونی دایی میگه و با مامان اشک میریزه.