به پیکانتویی که جلوتر پارک بود و فلاشرش بال بال میزد نگاه میکردم؛ از آینه بغل ماشین ایستگاه صلواتی تعطیل رو دیدم و از پنجره حضرتش رو ....سرم رو برگردوندم از آینه وسط گربه ای رو دیدم که لبه ی سطل بزرگ زباله راه میره و فکر میکنه اگر سقوط کنه؛ وسط رویاهاش می افته. چراغ راه پله ساختمون روبه رو همون لحظه خاموش شد. گفت گوش میدی؟ با گوشهام میشنیدیم و با چشمهام محیط رو ثبت میکردم. اسمش گوش ندادن بود؟! اومدم حرف بزنم گفتم چی رو به کی بگم!