۱۵۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

وقتی میترسی محکم تر بغلم میکنی

رفتیم باغ وحش؛ سالن پر از حیوانات عظیم الجثه ی تاکسی درمی شده بود. تو هر طرف نگاه کردی گریه ت بیشتر شد. گفتی تو رو خدا بریم اینا مهربون نیستن ما رو میخورن ما رو میکشن بریم
حالا امروز یاد تو بودم. مریم میگه خبری نیست چیزی نمیشه اما من مطمئنم اینا مهربون نیستن مارو ....

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی*

گفتی اگر بمیرم ناراحت میشی؟ گفتم نمیدونم راستش، باید فکر کنم.
گفت همین که شک داری یعنی مثل سابق نیستی؛ خیلی هم ناراحت نمیشی.
گفتم آخه تو زیاد دور بودی" آدمها وقتی به دوری های کوچیک عادت کنن دوری های طولانی هم میتونن طاقت بیارن"*

جهان هنوز هم به اعتبار خنده تو زیباست

جلوی گلفروشی بودم؛ اواخر ماه بود و چراغ بنزین نزدیک روشن شدن....
پیامک آخرین موجودی حساب های مختلف را چک کردم‌‌‌ . با احتساب مبلغی که هر بانک به عنوان مانده حساب نگه میدارد سرجمع مبلغ ۶ کارت به اندازه یک باک بود.
گل را خریدم و تا آخر ماه هر روز صبح باید زودتر بیدار میشدم که با مترو و اتوبوس و تاکسی به مقصد برسم؛ تصمیم درستی بود چون زندگی رقیب سرسختی مثل مرگ دارد که سر ساعت میرسد و حتی فرصت نگاه آخر را به ما نمیدهد.

تو چرا این همه در منی؟

طبقم هشتم یا نهم بودیم؛ یادم نیست.
تو داشتی گله میکردی که چرا پیتزاهای هانی پیاز دارد و من چشمم به یک تاکسی زرد بود.
تو باز گفتی واقعا نمیفهمم چرا این همه پیاز اینجا...
امروز داشتم به تو فکر میکردم؛ اعتراض دارم! چرا این همه در من زنده ای.

ذهنم؛ قلمم

گمشده ست.
از یابنده تقاضا میشود با تحویل اقلام فوق الذکر دلی را از نگرانی برهاند.

رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت*

در تایید حرف حافظ چی بگم؟! گفتن نداره.

به هرشکل آرامگاهِ ماست

امروز بعد از ۱۶ سال دستهای من و خاک رس و چرخ سفالگری به وصالِ هم رسیدن.
برای لحظاتی یادم رفت همه چیز...زندگی همون یک مشت گِل شد که روی چرخ داشت شکل میگرفت‌؛ کج و کوله و ناشیانه و بی نظم و زیبا.

حال

وقتی خودم خوبم و خوبم با تو
حالم رو که می پرسی میگم: خوبِ باتو بودنم.
الان خوبم فقط.

با استدلال خودم تنبیهم میکنی

هروقت یک دسته گل اساسی به آب میدم؛ میخزم در خودم.

الان باز یه دسته گل اساسی به آب دادم و حس جسم پلاستیکی ای رو دارم که در مجاورت حرارت قرار گرفته.

یه چیزی شبیه مچاله شدن.

از شکار زیبایی دستهات برمیگردم

رسیده بودیم بالای کوه؛خسته و عرق ریزان. خوابیدم روی پله های سنگی و پایم را گذاشتم روی دیواره کوتاه کنار پله ها.
آمد بلند شود پایش چرخید دستش را گذاشت روی پای من که نیفتد؛ من عکس گرفتم.حالا تصویری ست با یک دست و یک پا و بک تصویر تهران از ارتفاع و تا دلت بخواهد به اینکه الان با لنگه کتونی و گوشه شلوارلی ام و دست و گوشه لباسش چنین تصویر دلبرانه ای ساختم سرخوشم.