حرافی

یادته بهت گفتم همه ی حرفها جواب نداره؟

جواب نداره واقعا 

لبخند

سکوت 

دیگه چه خبر

دلم تنگه پرتقالِ من*

سر یخچال انار دیدم و دو ساعته اشکم بند نمیاد.

یادته یه انار بردی با مامان بخوری یه انار شکستی باهم خوردیم؟

چقدر خوشبخت بودم و حواسم نبود.

الان دارم حواسمو به هزارجا پرت میکنم یادم بره خوشبخت نیستم.

خیلی جات خالیه؛ خیلی.

پاییز بوی خون میده امسال...

خدایا 

به سکوت این روزها نسوزیم...

کمک کن عافیت طلبی ما رو هل نده سمت خسرالدنیا و الاخره

اول مهر

خدایا دلت به رحم نمیاد از زخمهایی که ما به دلهامون میزنیم؟ یه آخ بگو بذار بدونیم میشنوی صدای زخمهای ما رو ...

یوسف آباد

خوابش رو دیدم؛ سالهاست خوابش رو می بینم...

ولی قاطعانه تصمیم گرفتم در زندگی روزمره م نباشه

به امید روزی که توی خواب دستهام نلرزه از دیدنش، از شنیدن صداش و از فاطمه گفتنش....

خداقوت

از یه نبرد سخت برگشتم ولی خوبم.

من بلدم خوب بشم و این مهمترین چیزی هست که بلدم.

تو خودِ امنیتی برای من

دیروز از پل هوایی رفتم طرف دیگه اتوبان مانتوم رو از خشکشویی بگیرم. داشتم فکر میکردم به حرف منصوره؛ به شبی که رستوران ایتالیایی خانه هنرمندان طلبکار نشسته بودم روبه روش در حالیکه منگ و بدحال بودم. منصوره گفت فاطمه زندگی یه بلیت شانسِ حتی در بدترین روزهاش؛ گفت بخاطر هیچ آدمی نمیر، حتی برای خودت. تا بلیتت جا داره زندگی کن.

ایمان به ناامیدی

امروز 

امشب 

آخرین تصویرم از تو بود...

باور کنی یا نه آخرین قابم از تو رو در ذهنم ثبت کردم. 

و تمام

با آرامش، در صلح و خسته و ناامید 

زیباترین بخش داستانم باتو همین "ناامیدی" بود.

هفتصد

من چرا این همه نشانه خطرناک نادیده گرفتم؟!

اینکه آدمی حریم خصوصی نداره

بزدل ( ترسو نه! ) بودن را به احتیاط ربط می دهد.

همین دوتا کافی بود... چرا نادیده گرفتم! 

سلاخی که به قناری دلبسته بود*

خیلی وقت پیش جلسه مشاوره آنلاین داشتیم. 

یک جایی به بعد فقط صدای گریه های او بود و خنده های عصبی من! 

جلسه بعد مشاورمون به من گفت حتی شنیدن صدای گریه یه مرد تکان دهنده و دلخراش هست؛ گفتم بهتره به ماجرا هندی نگاه نکنیم.آبی که با تعرق دفع نشده، با گریه دفع شده.

هیچ وقت خودم رو انقدر بی رحم ندیده بودم، هیچ وقت انقدر درد نکشیده بودم...چرا چرا الان که خوب فکر میکنم روزی که در یخچال سردخونه رو باز کردن و گفتن این مادر شماست؛ اون روز هم درد تا مغز استخوانم پیچیده بود و به گریه های بقیه در دلم خندیده بودم. شاید چون فکر میکردم احمقن که مرگ مامان باور کردن، مامان انقدر قوی بود که خودش را از چنگ مرگ نجات بدهد.