۷۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم*

کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

مادرم را به مبدا مسترد کردیم

اگر اهانت به قداست حضرت پروردگار نباشه میگم رابطه م با مامانم مثل رابطه م با خدا شده. باید با نشانه ها حضورش رو درک کنم. 

مرد که قرار بود برای هضم دلتنگی قدم بزنه!

گریه میکنن میگن میشه توهم گریه کنی سبک بشی

گریه میکنن میگن میشه به تلگرامش پیام ندی دیگه

گریه میکنن میگن میشه دیگه بهشت زهرا نری 

گریه میکنن گریه میکنن گریه میکنن و من دارم غرق میشم تو اشکهاشون. 

راهنمای درک یک داغ دار

به طبع وقتی آشنایی عزادار میشد در دیدار از عبارات " خدا رحمتشون کنه، روحش شاد و ... " با دیدار آشنا میرفتیم ولی این روزها شنیدن اینها بهم سیلی میزنه. همون آرزوی صبر کافیه. اون کسی که داره اینها رو میشنوه هنوز ته قلبش منتظره و شما با این کلمات به واقعیت تلخی پیوندش میدین که قابل پذیرش نیست. یه ناسزای گزنده ست وقتی کسی بهم یادآوری میکنه دیگه نیست و نمیاد.

وقتی یکی بهم میگه بریم سر خاکش که انگار بهم اهانت کردن. اینکه همه میدونن عزیزترین و نزدیک ترین ادم زندگیم در بستر خاک آرمیده.

حالا جدی یعنی از دست، رفت؟

سعدیا با یار عشق آسان بود 
عشق باز اکنون که یار از دست رفت

تک برگ های سبزِ تقویم پاییز

دونفر از دخترها شیطنت میکردن و میخندیدن بهشون گفتم برن بیرون بخندن. رفتم دیدم با خوشحالی دارن ادامه میدن. گفتم اومدین تنبیه بشید مثلا؛ برگردین سر درستون. یکی شون گفت: خانوم ما لیاقت بخشش شما رو نداریم. بذارین این زنگ بیرون باشیم به رفتار زشتمون فکر کنیم:)

توزیعِ برابرِ بار

فرشید گفت فاطمه با مرگ یک نفر جهان که نمی میره. قشنگ انگار بخواد از شکستن یکی از تخم مرغ های شونه تخم مرغ حرف بزنه. من میگم دنیا رو سیل برده اینا میگن یک نفر...خدایا به ما کمک کن همدیگه رو فقط کمی بفهمیم.

زمین به ناگاه خالی از سکنه شد

بارون که میزد میرفتیم روی پشت بوم و مامان دست بلند میکرد برای دعا...
نیمه شب ها در تاریکی اتاق وقتی خواب بودم بی هوا من را می بوسید. 
همه اش به کنار؛ برای همه که نمیشود شعرعاشقانه ی تکراری خواند، با همه که نمیشود وقت خستگی چای خورد...

کلیددارِ من

دیروز روز روانشناس بود به گمانم.

آخ از تو؛ یک آخ بلند از تو که در بدترین شرایط زهر زندگی را میگیری و قابل تحملش میکنی.

هنوز همانی که گفتم با طناب های نامرئی من را به زمین بستی.

همراهی

گفتم دلم گرفته؛ بریم شمال یه روز...

صبح جمعه بود.ساعت 7 صبح. گفتم میرم نون بخرم.وقتی برگشتم زیرانداز و میوه و فلاسک پشت در بود. گفت صبحونه رو تو راه بخوریم؛ امروزم یه روزه دیگه...بریم شمال.