بارون که میزد میرفتیم روی پشت بوم و مامان دست بلند میکرد برای دعا...
نیمه شب ها در تاریکی اتاق وقتی خواب بودم بی هوا من را می بوسید. 
همه اش به کنار؛ برای همه که نمیشود شعرعاشقانه ی تکراری خواند، با همه که نمیشود وقت خستگی چای خورد...