گفتم دلم گرفته؛ بریم شمال یه روز...

صبح جمعه بود.ساعت 7 صبح. گفتم میرم نون بخرم.وقتی برگشتم زیرانداز و میوه و فلاسک پشت در بود. گفت صبحونه رو تو راه بخوریم؛ امروزم یه روزه دیگه...بریم شمال.