Spotlight

بیشترین چیزی که از سریال How I met your mother یاد گرفتم اهمیت حرف زدن بوده. که اگه مشکلی بینتون هست، برین سراغ طرف و باهاش حرف بزنین. و خوب مادامی که طرف مقابلتون آدم منطقیه، این روش در موردش جواب میده. این وسط بدترین اتفاقی هم که بعد از حرف زدن ممکنه بیفته اینه که هیچ اتفاقی نیفته.

از کانال ضحی

گیله مرد

استادم میگفت آدم در تنهایی خودش رو میسازه در جمع اونچه پیش تر ساخته شده رو به نمایش میگذاره. میگفت برای تغییر زندگیت؛ از تغییر تنهاییت شروع کن.  

خواهری که تو هستی

به خواهرم میگم احساسم به پیامهات مثل احساسی هست که به پیامک واریز سود بانک دارم. خندید گفت مرسی از ابراز علاقه ت اسکروچ. 
یه آهنگ درب و داغون شنیدم دیروز در تاکسی میگفت بغل کن تو دستات بشم من تیکه تیکه. یه لحظه ذهنم رفت پیش مریم و بابا؛ دوتاشون وجودشون امنیت و آرامش میده و دلگرم کننده ست. یه شادی سرمست کننده مثل غلت زدن در رختخواب صبح روز تعطیل. 

رابطه معامله نیست

جمله فوق جز اراجیف گویی دهن پرکن هیچ کاربرد دیگری ندارد. هر ارتباطی تلاشی دونفره ست حتی رابطه مادر فرزندی...مادر از نوزادش لذت تحصیل میکنه که تا صبح بیخوابی رو می پذیره و به فرزندش شیر میده. انسان از پروردگارش توقع یاری داره که پرستش رو انتخاب میکنه و اعلام میکنه : ایاک نعبد و ایاک نستعین...

عریان گویی های من رو ببخشید

رسولی از جنس صدا

موسیقی که صبح گوش میدم میتونه یک روز پر استرس رو به نظرم کمی ناآروم جلوه بده و یک روز تکراری رو افسرده کننده...تاثیری که روی حال داره بی تردید قابل انکار نیست.

به گردابی درافتادم که پایانش نمی بینم*

وی در حالی که به سختی میکوشید به پریماورا مسلط شود، همزمان غصه میخورد کاش دوره سر ممیزی کیفیت را گذرانده بود و چنین وضع ملودرامی را در عرصه کار تجربه نمیکرد.

بهارِ به موقع

عارفی وقت بارش میگه چه بارون به موقعی. ندا میاد کدوم کار ما بی موقع بوده؟ 
دارم فکر میکنم چه به موقع بهار شد...همیشه همه چیز به موقع انجام میشه چون ما جزء بسیار کوچکی از یک نظم بزرگیم.

کوفتن بر طبل شادانه

ساعت دقیقا 2 بامداد
خدایا مرسی که شادی شلیک کردی. دقیقا به قلبم اصابت کرد.

بوسیدن را فرصتی برای بوییدن بدانید

اهل خونه رو ببوسید و دلگیری غروب جمعه رو به اپسیلون درصد کاهش بدین.

اجازه میدی خدای تو باشم؟

گفتم چرا دوستش داشتی؟ چی در این آدم بود که هرگز برات تکرار نمیشه؟
گفت نمیدونم...یه مکث طولانی کرد. بعد گفت خیلی مطیع بود.
دلم گرفت برای هردوشون...