۱۳۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

عشق را زنده نگه دار که برمیگردم*

صدای مامان تو خونه می پیچید: قربونت برم هوا گرم شده تشنه ای عزیزم؟ به خنده میگفتم مامان با منی؟ ولی میدونستم یا با گلدونهاست یا کبوترهای پشت پنجره.

از این به بعد سفر مقصد نهایی ماست*

گفته تا فاطمه مشکی ش رو درنیاره منم درنمیارم. براش هدیه بخر لباس مشکی ش رو دربیاره.
کتاب خریدم. 
با کتاب میشه روح رو شست؛ گزینه بهتر از کتاب سفر بود ولی فعلا در دسترسم نیست.
علی گفت فاطمه خیلی گلی! آخه با کتاب؛ گفتم آره. بخونه حالش بهتر میشه. مگه همین رو نمیخواستیم؟!

عشق، شادی است*

شبها کنار امید تو حیاط میخوابیدم. صبح ها که بیدار میشدم جاش خالی بود و رفته بود سرکار. به قدری بچه بودم که دعا میکردم همه ی فرداها جمعه باشن بیدار میشم هنوز امید کنارم خوابیده باشه. هنوز نامه ای که روز تولد سی سالگیش نوشتم دارم: داداش امید من نمیخوام بمیری؛ سی سال خیلی زیاده. کاش زنده نمونم پیرشدنت رو ببینم.

ولی الان خوشحالم که زنده ام تا گذر روزهای امید رو ببینم.

*عنوان از هوشنگ ابتهاج

عاشق خونه ام هنوز

زندگی فقط که خوشی نیست؛ فقط که غم نیست. صبر کردن برای هم؛ گذشت کردن و موندن و به موقع فاصله گرفتن وبه وقت همراه بودن هست. بخشیدن و دلگرمی دادن و باز دوست داشتن؛سرسخت شدن و نرنجیدن، رنجیدن و نرفتن. زندگی تمام اینهاست.

گاه هر بار شکستن تو را مقاوم تر میسازد

رنج های عظیم موجب میشود رنج های کوچکتر دیگر احساس نشوند.

یالوم

چشمی که جز زیبایی نبیند

وقت بارون عارفی گفت عجب بارون به موقعی! 
ندا اومد کدوم کار ما بی موقع بوده؟
نقل به مضمون

بهشت یعنی بغل کردنت

دیروز بعد از دو ماه بغلش کردم باهم بازی کردیم قدم زدیم...همه ی این دو ماه کلافه و خسته بودم و انرژی نداشتم. با دستهای کوچولوش دستم رو گرفت و گفت: خاله میدونی چندصد ساله به من مهربونی نکردی! ترنم جزو بخش های خوشمزه ی جهان هست برای من.

باورش سخته ولی واقعیت داره

خیلی از مواردی که در زندگی به پشتوانه عرف یا شرع به عنوان قاعده پذیرفتیم و رعایت میکنیم صرفا اعمال سلیقه ست. یعنی ممکنه درست های ما درست های قابل اتکایی نباشه حتی اگر همه رعایت میکنن.

زندگی در ارتفاع

دیشب با بچه ها کیک پختیم بعد باهم رفتیم پارک . غرق شادی بودم از تماشای بازی و دویدن بچه ها. چقدر پر از زندگی بودن وقتی روی چرخ و فلک برای ما دست تکان می دادن.

روزه داری فراموش کرد و آب خورد

رفتم قدم بزنم نزدیک خونه یه پیرهن آبی دیدم گفتم عیدی روز عید فطر برای مامان بخرم...سرخوش از هدیه ای که خریدم بین راه یه آشنا دیدم تسلیت گفت.تازه یادم اومد مامان ...