شبها کنار امید تو حیاط میخوابیدم. صبح ها که بیدار میشدم جاش خالی بود و رفته بود سرکار. به قدری بچه بودم که دعا میکردم همه ی فرداها جمعه باشن بیدار میشم هنوز امید کنارم خوابیده باشه. هنوز نامه ای که روز تولد سی سالگیش نوشتم دارم: داداش امید من نمیخوام بمیری؛ سی سال خیلی زیاده. کاش زنده نمونم پیرشدنت رو ببینم.

ولی الان خوشحالم که زنده ام تا گذر روزهای امید رو ببینم.

*عنوان از هوشنگ ابتهاج