۱۳۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

ای مونس روزگار سعدی،رفتی و نرفتی از ضمیرم

ز فکرهای پریشان و بارهای فراق
که بر دلست،ندانم کدام برگیرم

یادم تو را...فقط تو را!

از خودم می پرسم: چرا روزهایی که به یاد تو نبودم،به یاد تو نبودم!
از عاطفه

دقت کردی چقدر ندارمت!

خسته نشدی انقدر نیستی؟

از کانال سپهر آریا

برسد به دست امیرحافظ

بله فرزندم! 
عاشقی که فقط شعر و چای و آغوش و تماشا نیست، روزهایی دارد که پوست آدم کنده میشود در دوری و دلتنگی ولی اگر پوست بیاندازی دیگر پروانه ای نحیف نیستی. کرگدنی هستی که شاعری و خستگی را باهم بلد است.عقابی میشوی که پرهایش را با نوکش کنده. تاب آوری را یاد میگیری.

در اندرون من خسته دل*

یه خانومی از دور داد میزد دیدونه ها می افتین. من و زهرا ایستاده بودیم لب یک تخته سنگ مرتفع و از نسیمی که نوازشمون میکرد حظ میکردیم.

خودگویه ها

وقتی رفتم در قبر کنار بدن سردش، با بوی کافوری که مشامم رو پر کرده بود همه لبه ی قبر ایستاده بودن و من اونجا در اون چاله فکر میکردم هر بار بیام اینجا مامان از اون پایین ما رو اینطوری می بینه؟ 


الحمدلله علی ما هدانا

احتمالا آخرین عیدی هست که هنوز شبیهم به آن چه پیش تر بودم؛ و چه خواهم شد؟ شبیه بلوغ سخت و شگفت انگیز است. از درد گریزی نیست

نوعید

قرار بر این هست که روز عید خونه بمونیم تا عزیزان برای عیددیدنی تشریف بیارن و به ما یادآوری کنن روحش قرین آرامش! چون دیگه بدنی در کار نیست.

سنت ها برای من شاعرانگی ش رو از دست داده. فقط یکسری صورت بی معنی می بینم.

یک دهه هم جواری

وقتی روی تلگرام می بینم:

maneoore aghaei is typing

سرخوشی و دلشوره ی وقتی رو دارم که حس میکنم عاشق شدم.

چند هفته پیش خانه هنرمندان که کنارش قدم میزدم به حرفهاش گوش نمیدادم...فقط فکر میکردم: خدایا! نمیره.

درختِ زندگی

گفتم تا حالا عاشق شدی؟ آدم فقط یه بار عاشق میشه؟ اگر با یکی ازدواج کنیم بعد باز عاشق بشیم چیکار کنیم؟همیشه می پرسیدم از بچگیم. خواهرم میگفت زشته آدم از مامانش از این سوالها بپرسه. چقدر سوالهای نامربوط میپرسی! 

ولی مامان با بزرگواری سوال های من رو جواب میداد. گاهی با لبخند میگفت تو چرا مثل مریم نیستی؟! راست میگفت. مریم نجیب و خانوم و سربه راه اما من شیطون و عصیان گر. اما هیچ وقت عصیان های من اعتراض نمیشد. بهم پر و بال میداد، اجازه داشتم همه چیز رو بگم و راست هم بگم در زمانه ای که پنهانکاری و دروغ عادی شده. من حتی در نافرمانی هایی که میکردم حمایتش رو داشتم. با لبخند میگفت مامان تو بودن خیلی سخته.