۱۳۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

شاید یکی بود و معجزه کرد

هرچی میگذره سخت تر میشه، نه عادی تر!

روزهای اول صبر اما بعدتر درد به عصب میرسه. الان دلتنگی دیگه به غم و خشم ترجمه نمیشه؛ دردی شده که من در شکمش زندگی میکنم. در تاریکی شکمش. یونس باید باشم که به روشنایی برگردم. اما من فقط فاطمه ام.

من به چه زبانی حرف میزنم که کسی متوجه نمیشه؟

دلم واسه بوی بدنش بوی گردنش برای بستن موهاش تنگ شده میرم قدم بزنم کلی وسیله می بینم میتونستم براش هدیه بخرم....اینا رو که میگم میگن دعا بخون فاتحه بفرست خیرات بده! یا منو نمیفهمن یا من نمیفهممشون. من یه حجم متشکل از پوست و گوشت و استخون میخوام که بغلش کنم نه مریم مقدس که فرزند مصلوب داشته باشه و وقت مشکلات ازش کمک بخوام و بهش پناه ببرم. من زندگیم رو میخوام؛ زنی رو میخوام که مهم ترین هم صحبت و رفیقم هست. صبر میکنم. 

کجایی واقعا

گوشم رو چسبوندم به سنگ صدات زدم جوابی نیومد. جای بدنت سنگ رو لمس کردم. خاک مسطح قابل بغل کردن نیست وگرنه بغلش میکردم.

گنج قارون

تو رو مثل گنج خاک کردم. ولی یه روز میام سراغت...یا تو رو برمیگردونم یا واسه همیشه کنارت می مونم. قرآن که میخونم خدا مدام قول داده اگر اون زیر اتفاقی برات بیفته تو رو از نو بسازه. همون شکلی که به خاک تحویل دادم.