جدایی، مرگ نیست

این بار از یارتون که جدا شدید چو کاروان رود فغانم از زمین...گوش ندید. ابر می بارد و من میشوم از یار جدا هم گوش ندین. 

برید کلاس رقص ثبت نام کنید یا هرکاری که سرخوشتون کنه و احساس زندگی به شما بده. حواستون هم باشه که عاقل باشید و زندگی رو برای خودتون زهرمار نکنید. دنیا انقدری طولانی نیست که خودتون رو در پروسه ی رنج های تحمیلی قرار بدید.

به زیور عقل آراسته باش

کدوم آدم عاقلی برای پروژه ای سرمایه گذاری میکنه که امکان عملیاتی نشدنش از عملیاتی شدنش کمتر هست؟!

دوست داشتن یعنی پذیرش رنج برای رسیدن

دوست دارم یه جایی برم کنار سرپرست کارگاه یا مسئول خط تولید کار کنم.

سخته ولی آماده ام سختی هاش رو تحمل کنم.

الان امسالی که این همه سخت گذشته فهمیدم باز هم میتونم سختی تحمل کنم.

سخت کوشی و پشتکار هر در بسته ای رو بالاخره باز میکنه.

همکار بودن شکلی از همسایگی ست

امشب به همکار سابقم گفتم اگر سرکار نرم...

گفت دنیات رو بزرگ کن. این نشد بعدی

بعدش خندید گفت تو همیشه همه چی رو منحصر به فرد و بی تکرار می بینی. این نگاه رو به آدمها هم نداشته باش. هیچی در جهان منحصر به فرد نیست اونجوری که دختربچه احساساتی درون تو می بینه. 

از اینکه انقدر خوب من رو میشناخت یکه خوردم.

منتخب

 

مهربون نبودن انتخاب آسونی هست؛ میخوای انتخابش کنم؟

که چی بشه

آدم چرا باید خودش رو در معرض شرایطی بگذاره که دوست نداره؟

هزار و هفت

یه لحظه ی دردناکی وجود داره که یه آخ بلند میگی و رد میشی؛ عربده میزنی و درد تا مغز استخوانت می پیچه و رد میشی. می میری اما رد میشی. اما از پسش برمیای.

خسته م کرد. بعد خودم و برداشتم و حفظ کردم. چقدر بعدش روزهای سختی بود اما نمردم. من خستگی رو خوب میشناسم؛ چون تجربه ش کردم، چون زندگیش کردم.

بی شک دلتنگی، یک قدرت انسانیست!

از حرفش رنجیدم.قدم هایم را تند کردم که از هم فاصله بگیریم.

کمی دور که شدم، چند قدم یکبار می ایستادم و پشت سرم را نگاه میکردم چون دلتنگ آدمی میشدم که ازش دلگیر بودم.

بعد یکجایی دیدم دلتنگی ش بر دلخوری غلبه کرد. بخشیدمش و ایستادم تا برسد و هم راه شویم.

در زمانه ی بنزین سه هزارتومانی

یه خطای مالی کردم در جابجایی پول ها و یک میلیون و چهارصد از دست داد. تاوان نگرفت حرف درشت نزد حتی اخم نکرد. 

فقط گفت فدای سرت و فقط خدا میدونه چقدر شرمنده شدم از اینکه برادرم چنین صبور با خطاهای من برخورد میکنه.

چقدر مامان بود اون لحظه ها...

دیروز غروب که کلی سیم بهم وصل بود و روی تخت اورژانس دراز کشیده بودم سعید چشمهاش پر از اشک شد. گفت فاطمه تو رو از دست ندم یکوقت.

چشمهام رو بستم و لبخند زدم؛ قشنگ نیست یکی دلشوره ی نبودنتو داشته باشه؟ یکی که کلی آدم دوستش دارن وسط شلوغیهاش چشمش به نبودن تو هست.

چشمهای سرخش همه عمرم یادم می مونه؛ دستهاش که از دیدن نوار قلبم یخ کرد یادم می مونه. در برابرش خلع سلاح میشم. نمیشه دوستش نداشته باشم:)