۶۸ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

وقتی میگم "مهم نیست" یعنی خیلی مهمه!

من فاطمه ی مهر 98 نیستم. فاطمه ی فروردین 98 هم نیستم.

دیگه خودم رو مجبور نمیکنم مهربون باشم؛ دیشب دیدم دلم برات تنگ شده اما اهمیت ندادم. میتونستم بیام خونتون یا تماس بگیرم قربون صدقه ت برم اما دلتنگی برای من یه اژدهای خونگی شده. هر روز  16 ساعت می برمش گردش تا خسته ش کنم. من با غول های دلتنگی میتونم کنار بیام؛ نبودن تو که فقط یه "بچه دلتنگی کوچیک" محسوب میشه.

تو راحت باش. منم راحتم.

جویای توام

دلم میخواد یه مدت سکوت کنم بنویسم بنویسم بنویسم 

استادم گفته داری از خودت فاصله میگیری؛ برگرد به خودت.

گفته تنهاییت رو پیدا کن و ازش نگهداری کن. 

گذشته

یادته گفتم بچه ها به گنجشک ها شوخی شوخی سنگ میزنند؛ گنجشک ها جدی جدی می میرند؟!

پس قبول کن شوخی نبوده؛ دعوای الکی نبوده.بادکنک رنگی های ذوقم ترکیده. سوزن دست شماست؛ خودم به دستتون دادم.

دل و جانمی هنوز و همیشه

چند تکه نبات ریز رو ریخت در دستمال کاغذی گذاشتم در جیبم رفتم سرکار. نبات ها که تموم شد دیدم در دستمال نوشته: فاطمه خانم تو قلب منی.

همون لحظه تماس گرفتم خونه گفتم مامان؛ تو هم قلب منی دردت به جونم.

گفت لال بشی دختر. من پر از دردم. خدا نکنه دردی از من جون تو بریزه.

کاش میشد با فاطمه ای که کنار مامانش زندگی میکرد ملاقات داشته باشم بهش بگم چقدر خوشبخته. شاید هم لازم نیست بگم چون اون روزها با صدای بلند به مامان بابام میگفتم کنارشون خوشبختم. 

نه اینکه بگم الان خودم رو بدبخت میدونم. ابدا اینطور نیست ولی زندگی زمخت و جدی شده و من ....وای از من.

فرم خام استعفا

 عصر پیغام داده برای جلسه فردا بگین سروری بیاد. دوست داشتم قاطع بگم نه!

چرا سروری! خوب دوست ندارم بیام.

من چرا میترسم استعفا بدم؟ آیا اگر آدم بیکار بمونه خواهد مرد؟! 

البته که نه.

زنده باد گمنامی

یه چیزایی هست که نیاز دارم بنویسم

اما این اسم و فامیلی مزاحمه.

یه جای دیگه باید بنویسم که مریم نگه مظلوم نمایی کردی که تو ....

سخت و زیبا مثل زندگی

نشستم عکس بابانوئل رو رنگ میکنم.زندگی نوسان داره گاهی خوبه گاهی خوب نیست...باید یاد بگیریم موج سواری کنیم و غرق نشیم.

عادت

آدم ها به دوری های کوچیک که عادت کنن، دوری های طولانی رو هم طاقت میارن.

فکر نکنی سخته. 

یکسانیم

رییس امروز بداخلاق و بهانه گیر بود. همکارها ازش شاکی بودن.

اما من درکش میکنم. ایشون هم مثل ما انسان هست و نوسان خلقی داره پس چیز مهمی نیست. 

با خودم حرف میزنم*

دلتنگم

اما نه آن چنان که بخواهم برگردی

و آن قدر به دویدن فکر کرده ام

که رویاهایم بوی اسب می دهند.

از کتاب نرگس، حسین صفا

عنوان هم از همان کتاب