صفرِ مرزی

یادتونه میگفتم تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم؟

الان من خودِ جنونم! 

دنبال بهانه ام استعفا بدم...از هر دوش.

جوانی بود و کار دل، مسلمانان چه میکردم*

هشت سال پیش یه عکس از ایشون دیدم کنار شاگردانش...چند روز پیش باز یه عکس دیدم همون شلوار لی رو پوشیده بود.

آدمی که تنها فرزند پدری هست که سه تا فروشگاه انقدر در اونقدر در گاندی داره اما با عزت نفس روی پای خودش ایستاده و در یک خانه بسیار نقلی اجاره ای با عایدی اندک ماهیانه زندگی میکنه...و دقیقا جلوه ی عینی سادگی و مناعت طبع هست؛

پشت سرش قامت می بندم ... پشت اخلاقش که نسخه کپی شده ی دست چندم فضیلت های تقلیدی نیست. پشت شاگردیش و ارادتش به تفسیر علامه طباطبایی و حافظ و قرآن...

یکبار عزیزی به ایشون گفت چرا حیوان خونگی نداری؟ گفت من میتونم در بی پولی کاهو بخرم بشورم نمک بزنم بخورم و از صدای جویدنم لذت ببرم. سگ و گربه درآمد ثابت ماهیانه برای مراقبت  و تغذیه لازم داره.

این ادم پشت بی پولیهاش هم شاعرانگی و زندگی هست.

 

اشتراگون! دیدی غم عشق دگربار چه کرد!

مامان شده گودو

پرده ی آخر نمایشنامه ست...بی دلیل منتظریم.

نخواهد آمد.

روز موعد

آدمها به خودشون میان

می بینن چیزی نداشتن از دست بدن 

چیزی ندارن از دست بدن 

می بینن فقط خودشون رو دارن

و خودشون رو به شدت دوست خواهند داشت و گرامی میدارن...

قانون پایستگی مشکلات

از بین نمی روند تنها از حالتی به حالت دیگر تبدیل میشوند.

بماند که باعث و بانی برخی مشکلات خود ما هستیم و سطح فکرما

خاموشی آدم را بغل میکند

فکر میکنم مدتی نیاز دارم برم در خاموشی و غار خودم...اونجا آرامش بیشتری هست.

پایبندی به خریدار شکلی از وفاداری ست

با تپ سی داشتم برمیگشتم خانه. پشت تلفن گفت: صدا میرسه؟ گفتم آره متاسفانه.

گفتم قرار داد امسالت رو ماهی چند بستی؟خندید 

گفتم نمیخوام درآمدت رو بشمرم میدونم bad question هست ولی میخوام بدونم. گفت انقدر گفتم میشه هفته ای ایکس تومن روزی آ تومن دقیقه ای بی تومن.

سکوت کرد

گفتم شما خیلی آدم گرونی هستی. وسعم نمیرسه به شما. از پس هزینه های اینکه پشت تلفن یک دققه وقتت رو بگیرم هم برنمیام. 

گفت من خریدنی نیستم. میخواستم بگم خودفروشی انواع داره. هم خریدنی هستی هم فروخته شدی. گفتم خداقوت مراقب خودت باش شبت به خیر

حسم تنفر بود توام با علاقه. انگار قیمه رو ریخته باشن تو ماست!

دیاگرام

با رسم شکل نشان دهید احساس شما _به دوستی که میگوید جمعه صبح بریم شمال چای ذغالی بخوریم و تا شب برگردیم_ چیست؟

به اخمت خستگی در میرود، لبخند لازم نیست*

گفت فاطمه تو عشق من و مامانت هستی

گفتم به بقیه بچه ها هم همین رو میگی؟

خندید 

گفت بابای تو بودن سخت و قشنگه. 

مامان هم همیشه این رو بهم میگفت...

شماها خونه ی من هستید

خونه پر از حال خوش بود. خونه به اعتبار آدمهاش خونه میشه و صدای خنده هاشون دوباره خونه رو خونه کرد...علی و پرهام فوتبال دستی بازی میکردن. فرشید و بابا حکم؛ سپهر و سعید شطرنج. مریم و ستایش و ترمه ترنم هم منچ...

شما تصویری از این قاب که توصیفشون کردم می دیدین عاشقشون نمیشدین؟!