پایانِ شبِ سیه

ناامیدی از تو خودِ روشنایی و نور بود.

راستی چرا بهت امید داشتم؟!

زیستن یعنی ناگزیر زخم برداشتن

باارزش ترین چیزی که آدم در زندگیش یاد میگیره زیستن با زخمهاست...

ادامه دادن با زخمهاست.

من کِی حنایی شدم!

تا اون روز هیچ وقت قسم نخورده بودم. اما ۵ بهمن قسم خوردم...انگار خودمم دیگه مرگشون رو باور کردم که گفتم به خاک پدر و مادرم...

آخه گفت دیگه حنات رنگی نداره.

صدیف

این چهل روز نتونستم باور کنم دیگه نداریمت؛ تو به من در تاریک ترین روزهای جهانم امید دادی.

میخوام بدونی جات خیلی خالیه؛ مثل جای خالی مامان بابا و جای بودنت همیشه زخمه...اما همه ما یادمیگیریم با این زخم زندگی کنیم‌‌

زندگی سلام

 دوچرخه سواری کردم؛ یه صبح تا ظهر دور جزیره کیش رکاب زدم.

خودم رو دوست دارم به هزار دلیل؛ مهم ترین دلیلش اینکه تنها دارایی خودمم

در پی پاسخ

با از دست دادن چه ویژگی ای من دیگه این فاطمه نیستم؟

سوال سختیه واقعا

بازگشت به زندگی

بعد از پنج ماه سوار اسب شدم.

دلم براش خیلی تنگ شده بود؛ دوست داشتم ببوسمش وقتی روی گردنش خم شدم که پیاده بشم.

کنار تو هستم که یار تو هستم*

از شادی کنار تو بودن شبم طلایی شده

تو چرا انقدر نورانی و شفافی...

چقدر روز خوبی ساخته شد باتو.

پاسِ گل

خیلی دوست دارم ازش بپرسم اگر من نبودم سرمایه چند صد هزارتومتی چند ده میلیاردی میشد یا نه؛ اگر صبوری ها و همراهی ها و ایده پردازی ها و همکاری های من نبود...و شب بیداری و سخت کوشی خودش.

قدرشناسی خاصی ازش ندیدم در این هفت سال همراهی؛ پس انرژی نمیگذازم برای اعتراض و عبور میکنم ازش...

با لبخند رضایت رد میشم ازش در حالیکه داره از لگو رونمایی میکنه.

آه ازین صبوری...

سیزده ساله که زندگی برای من داره کش میاد و به آهستگی و کند میگذره...

سیزده سال زندگی رو یه طور دیگه به خودم بدهکارم؛ تا ۴۲ سالگیم.

به سبد گلهای رزسفید  و ارکیده نگاه میکنم و یادم میاد چقدر خودم رو نادیده گرفتم.