۷۳ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

بی برنامگی

امروز مدیر دبستان پرسید بچه ها رو به کی میسپری مرخصی بگیری؟

یاد مامانم افتادم

یکی که یادم نیست کی با شوخی به مامانم گفت بلایی سرت نیاد یکوقت! مامان گفت بچه هام رو به کی بسپرم بمیرم. فعلا که برنامه ای برای مردن ندارم.

یادش که از یادم نمیرود

فروردین رییسم گفت مرخصی بگیر کنار مادرت باش.

گفتم نیاز نیست. ایمان دارم خوب میشه میاد خونه می بینمش.

خوب نشد و با آمبولانس بهشت زهرا اومد خونه

خونه هم که نه! از پارکینگ بالاتر نیومد

ایمانم شد شناسنامه ی آدمی که بهش میگفتم خانوم! اجازه میدین عاشقتون بشم؟

شناسنامه رو بهشت زهرا سوراخ کرد با پست فرستاد خونمون.

ایمانم با روزنه پانچ سوراخ نشد؛ با شناسنامه ش باطل شد.

مامانم همه ی ایمانم بود.مرد

 

 

این شوخی که میگید راسته؟

امروز یکی ازم پرسید شماره ردیف و قطعه قبر مامان بابات چند بود؟

بعدش مامان بابام واقعا واسه من مردن! خیلی درد داشت...

انقدر مردن که سعید طرح فرستاد کردم سنگ قبر بهتره؟

واقعا روی سنگ اسم بابا بود.

دل را قرار نیست مگر در کنار تو*

نفر هفدهم شده از پنجاه و هفت نفر.

آزمون قبلی نفر پنجاه و یکم بود...

اگر بگم مهم ترین شوق این روزهای من دیدن ایشون هست؛ بیراه نگفتم.

خودش میدونه چقدر دوستش دارم. یکی از دلایل مهم تحمل دنیاست. 

خدایا؛ لطفا در سایه خودت حفظش کن.

اصلا مهم نیست دلت چی میگه

یه لحظه های تاریخی مزخرفی هست که تو دلت میخواد به یکی بگی نرو.

اما دلت رو جدی نگیر.

میگذریم اما سخت

آدم گاهی خودش رو مثل یه بچه گربه به دندان میگیره تا از بعضی روزها رد بشه.

فراق یار

دیشب داشتیم با امید گریه میکردیم و سعدی میخوندیم. گفت فاطمه اگر حافظ و سعدی نبودن ما این داغ رو چه طور تحمل میکردیم.

صبر

تو صبر از من توانی کرد و من 

من صبر از تو نتوانم

احساس میکنم باز دوتایی رفتن سفر در توضیح نبودنش هم میخواد مثل همیشه با شیطنت و خنده بگه چرا توقع داری همه جا با ما باشی؟ مشغول کار و زندگیت باش تا برگردیم. انقدر هم نپرس کِی برمیگردین. بعد هم بگه دختر تو چرا همش گوشی دستته! خداحافظ

این فصل : خستگی

یکوقتی بخشیدن آدمها برام آسون بود. دوستشون داشتم و می بخشیدمشون؛ الان از خودم می پرسم چقدر احتمال تکرار خطا داره و اینکه به چه دلیل ببخشم. کینه آدمها رو نگه نمی دارم. خودشون رو هم...مثلا یکی سه سال پیش واسه من مرده هنوز باهاش حرف میزنم...خستگی و ناامیدی از آدمها یک مرحله از رشد و بلوغ هست.

پوست انداختن درد داشت

چه اتفاقی در من افتاده که از یک شب دور بودنت گریه میکردم اما تونستم 28 روز دوریت رو تحمل کنم...