من که به خط اتو لباس و واکس کفشم اهمیت میدادم 17 فروردین 98 وقتی در سردخونه ی بیمارستان رو بستن؛ پشت در در پیاده رو کف زمین خوابیدم و زل زدم به گنجشک های روی چنار و اشکهام سر میخورد و از کنار گوشم میریخت لای موهام و روی آسفالت....هفته بعد رفتم سرکار و ادامه دادم به زندگی. روان انسان قوی تر از اینهاست و این در عین عظمتش بسیار ترسناک و تکان دهنده ست.اینها که در ذهنم تداعی میشه در حالی که برای خودم آرزو میکنم به قدر دردی که کشیدم رشد کرده باشم.