قشم که رفتیم بابای زهرا سفر رفته بود خرم اباد.زهرا گریه کرد گفت دلم برای بابام تنگ شده.

فقط لبخند زدم با خودم گفتم آدمها چه طوری روشون میشه جلوی من از دلتنگی حرف بزنن؟ من که نمیگم دل ندارم یا اونها فکر میکنن دلهاشون خیلی دل تر از دلِ ماست.