سیلی اول رو زهرا زد.

سیلی دوم رو دیشب از یک دوست قدیمی خوردم که یازده و نیم شب گفت اونجا که تو هستی خونه نیست! قبرستونه. از تاریکی مطلق و سکوت بهشت زهرا رفتم خونه...

باید خودمو جمع کنم خونه دوباره خونه بشه. درد داره ولی چی بدون درد به دست میاد تو این دنیا؟!

سعید دیشب تو پارکینگ ساعت یکِ شب بغلم کرد اشکش روی مقنعه م چکید. فرشید گفت هنوز افطار نکردم که برگردی... گفت دیر اومدی مردیم از نگرانی اما هیچ کدوم نیومدیم که نگی بچه ام مراقبم هستین....این کارها فقط از یه دختربچه سرتق و خودخواه برمیاد که عادت کرده خطاهاش با مهربونی بخشیده بشه.اینها به خونه معنی میدن. خونه هنوز معنی داره.همونجاست که کلیدش تو جیب من و امید و مریم و فرشید و سعید و بابا جرینگ جرینگ میکنه. دوستشون دارم و باز بعد از هفتاد روز با شوق میرم خونه.