پیازهای خورد شده را در روغن ریختم و دارم تماشا میکنم...نرم نرمک سبُک میشود چندان که من هم. امروز به گمانم روز جهانی بازی است؛ به خیالم زندگی در این جهان هم بازی باشد... برای یکی چند روز و دیگری چند ده سال. اما جدی گرفتنش کار عقل نیست. عقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیست؟ عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است...ستایش میپرسه برای پیازها شعر میخونی؟ پیازهایی که اگر روی شعله بمانند میسوزند و بی مصرف میشوند.باید بروند و در غذا جایی پیدا کنند...کاش پذیرش رفتن آدمی هم به همین آسانی بود.هزار سال منتظر ماندن از قبولِ نیامدنش هزاربار آسان تر است.