خوابش رو دیدم. بیدار شدم رفتم بالای سرش مثل همیشه که خوابه صدای نفس کشیدن رو بشنوم آروم بشم.دیدم نیست. گفتم حتما رفته نماز بخونه...چشمم خورد به شمع های مشکی.