نگاهم از شبیخون تو تر شده...
دنبال جمعیت که راه می رفتم و لباس نوی تو در آغوشم بود فکر میکردم باید هردو قوی باشیم. مثل همیشه تو دلشوره ی من رو داشتی و من دل آشوب تو بودم. همون لحظه ها که از جمعیت جا موندم یاد سعدی افتادم؛ چی به سعدی گذشته که گفته من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...بلند میخوندم. یکی بهم گفت دنبال جنازه ندو. به مادر من میگفت جنازه؟! گفت جلوی در مسجد با صدای بلند شعر نخون...چی میگن اینها؟!