اول دبیرستان بودم، صبح امتحان فاینال زبان داشتم. به دوستم پیامک دادم من فردا نمیرم و خوابم برد. صبح بیدار شدم دیدم تو اتاقم بالای سرم ایستاده لیوان چای و لقمه نون و پنیر دستشه گفت من و مامان بابات داریم صبحونه میخوریم پاشو زودتر برو امتحانتو بده بیا؛ من همینجا منتظرت می مونم.