با مامان دیشب درباره مامان باباهامون غر میزدیم. بعد اومدم دلداریش بدم گفتم آره منم همینطورم ناراحت نباش مامان.
گفت فاطمه من دوستت نیستم میخوای دلداریم بدی میگی مامان منم آره اینجوریه؛ مامانتم.خیلی هم ناراحت میشم متوجه میشم اشکالات مادرم رو تکرار کردم. واقعا چی باید میگفتم درباره مامان بزرگم؛ نمیشد کلا محکومش کنم که!