هیچ کس برای رفتن نمی آید. تلاش میکنی صبور باشی و همراه؛ حساس نباشی و هر حال خوشی را به طرفه العینی به باد ندهی. سعی میکنی بدون اینکه غمگین و شرم زده اش کنی در گوشش بگویی: عزیزم رعایت کن؛ خوبِ من! مراعات کن که بی هوا داری زخم میزنی. من کنارت پشت لبخندم لحظه هایی را درد میکشم. باز تلاش میکنی محکم باشی و آسیب پذیر نشوی اما شمشیر که میرود در شکمت و بیرون میزند از آن سوی کمر ؛ نمیتوانی بگویی جان و دلم دقت کن چه میکنی. به جایش می بوسی اش و با جنازه ی خون آلودت ازش فرار میکنی. دوست داشتن آدمها را برای همیشه نگه نمیدارد.