گفت فاطمه تو محضر دست دادیم خداحافظی کردیم. پرسیدم چه حسی داشتی؟ گفت میخواستم بغلش کنم ببوسمش گریه کنم بگم بمون نمیخوام بری ولی زشت بود. بدبختی از همونجا شروع شد که به جای داد و فریاد و ناخن کشیدن به صورت و گریه و شیون؛  چمدان بستیم دو روز بریم سفر؛ بعد فکر کردیم همه چی حل شد.