داشتم بخش های مانده اش را بدرقه میگردم.شیارهای روحم را پاک میکردم. زخم ها در دوری اغلب التیام یافته بود. حالم؟ سبکی آرامش بخشی بود؛ برگشته بودم به جهانی که زیر پایم زمین بود و دیگر سرم میان ابرها نبود. برگشته بودم به صحنه ای از فیلم امیلی پولن که زن صاحب بار از عشق و افتادن از اسب و کوتاه شدن پاهایش میگوید.من از اسبم افتاده بودم و دوره نقاهت را گذرانده بودم و می فهمیدم دوست داشتن یک نفر چقدر خطرناک است. من دیگر خطر نمیکردم.