بابابزرگشون فارسی متوجه نمیشدن. آخر مراسم دست دراز کرد دست بدیم؛ حیرت زده و مبهوت نگاه کردم ببینم یه دست بیکار پیدا میکنم بذارم تو دستهای بابابزرگ؛ که خوب امکانش پیش نیومد.دستمو پیچیدم لای شونصد لای چادرم دست دادم. بعد بابابزرگ آغوش باز کرد بغلم کنه؛ خودش کنار ایستاده بود داشت به وضعیت پیش اومده میخندید. یه جمله ترکی به بابابزرگ گفت ایشون از ابراز لطف پشیمون شد. بعدا پرسیدم چه جوری رفع بحران کردی انگار به بابابزرگ گفته بود خانوم سرماخورده مریضه شما هم مبتلا میشی. چقدر خندیدیم به روشش برای رفع بحران.