ساعت چند بود؟ حوالی یک. وحرف میزدیم که در جاده خوابم نبرد تا برسیم خانه.
یک جایی گفت بهمن محصص میگه من به نقاشی کردن محکومم.
به تک و توک ماشین هایی نگاه میکردند که رد میشدند. گفتم کاش منم به نوشتن محکوم بودم.