صندلی عقب ماشینش حافظه کوتاه مدت زندگیش بود.آخرین کتابی که میخواند، کارت گالری نمایشگاه نقاشی که رفته بود یا بروشور تئاتری که دیده بود و ... . هر وقت قرار داشتیم اول در کوچه ماشینش را با جغد کوچکی که زیر آینه آویزان بود پیدا میکردم از صندلی عقب حالش را میخواندم بعد به دیدنش میرفتم.

*عنوان از هوشنگ ابتهاج