نشسته بود آن سوی پذیرایی.من داشتم ظرف های شام را می شستم و زیر لب قربان صدقه اش می رفتم.
خواهرم آمد لبخند زد گفت اینا رو داری به کی میگی؟ خندید؛ فهمید.
گفت مگه قهر نیستین با هم؟گفتم قهرم ولی دلم براش تنگ شده؛ دوستش دارم :)