جلال آل احمد نشسته بود رو به روی من و بهم گفت: ازین هرهری مذهب بودن دست بردار! 
 ازش پرسیدم از سیمین چه خبر؟ گفت جدا شدیم.
داشتم موهام رو با سرانگشت زیر روسری میدادم نگاهم به سبیل هایش بود
بلند شدم و از جلال فاصله گرفتم انقدر فاصله گرفتم که رسیدم دم دیوار جلوی قبرش