ریاست محترم انجمن حمایت از خسته ها

گفت دلم تنگ شده میخوام بیام ببینمت. بعد از اتمام ساعت کارم جلوی محل کار شما هستم. کلی دلیل آوردم که خوب نیستم و باشه بعد. ساعت ۷ شب پیام داد گفت من اینجا هستم منتظرم کارت تموم بشه.
رفتارش رمزگشایی نمیخواد. محبتش در لایه صدم رفتارش پنهان نیست. بین شفا و درد در نوسان نیست؛ خودِ شفاست.


خراب تر ز من و بهتر از تو *

تو تنها کسی بودی که اجازه داشتی در اتاق من بخوابی.تنها کسی که حق داشتی موهایم را کوتاه کنی؛ از آشپزیم ایراد بگیری از لباس پوشیدنم آرایش نکردنم درس خواندنم و ....

تو تنها کسی بودی که این همه دوستت داشتم. یک روز از همان سالی یکبار دیوانه وار عصبانی شدنت از تلخی کلامت خسته شدم و تو برایم شدی آدمی که دیگر به سختی سلامش را جواب می دادم.

تو تنها آدمی بودی در جهان که من هیچ چیز را هرگز به او غیر شفاف و پیچیده نگفتم چه برسد به دروغ.

تیک دوم

جواب داد: پیام آخَرِت.
گفتم یادم نیست؛ پاک کردم.
گفت شوخی نکن! من این همه انرژی میذارم حرفهای قشنگ بزنم بعد چت ها رو پاک میکنی!
جدی چه توقع های عجیبی دارن مردم! خوب پیام سین میشه حرف گفته میشه دیگه؛ نگه داشتن حرفهای همه ی آدمها چه ضرورتی داره؟!

چی درسته

گفت این آدم باعث شکسته شدن خیلی از حرمت ها شد.خطاش رو که یادمون نمیره.

خودمو قورت دادم نگفتم حضرت پروردگار چون شما به مقام خدایی رسیدی و هرکس به شما خطاهاتون رو یادآور بشه فاقد شعور هست و حکمت کارهای شما رو فهم نمیکنه کل تقصیر رو متوجه " این آدم" دونستیم و شما سیاوشی شدی که به سلامت از آتش گذشته وگرنه اون که مستحق سوختن بود تو بودی نه ایشون.

چرا وقتی در برابر اشتباهشون سکوت میکنیم باور میکنن خطایی نکردن؟!


فرشته ی شانه ی راست من

ترنم چای شیرین صبحانه ست...

یه تکه کلام جدید یاد گرفته هروقت حس میکنه یکی داره بداخلاقی میکنه میگه " بی اخلاقی نکن "

یه غزل حافظ رو هم از حفظ میتونه بخونه. معلومه که دلم پر از شوق میشه وقتی به ایشون فکر میکنم.

یک سوسک خوشبخت

گاها با منطق مشابه آدمهایی زندگی کردم که حتی زحمت بحث کردن با اونها رو به خودم نمی دادم. انقدر واضح میدونستم خطا کردن. آدم چه اشتباهات فاحشی میکنه.
یادته میگفتی خوش به حال سوسک ها؟ از زندگی در فاضلاب لذت می برن مقاومن و مثل ما به چیزی فکر نمیکنن!

همراهِ درونی

استادِ شبهای روشن چی میگفت؟

آدم بیشتر از دو کلمه میتونه با خودش حرف بزنه؛ خودشم بهتر میتونه بفهمه.

یه چیزی در همین مایه ها.

من همه بودم

به دلیل نزدیکی به شروع محرم هست یا پاییز یا خستگی، نمیدونم.

دارم فکر میکنم یک بار با چراغ قوه باید به همه کنج و زاویه های تاریک روح و باورم سر بزنم.

حس میکنم خیلی فیلتر شده آدمها و زندگی رو تحلیل کردم. واقعیت یه چیز دیگه ست که من از سوراخ کلید دیدمش یا در تاریکی فقط بخشی ش رو لمس کردم. در آستانه ی سی سالگی کمی با خودم قهرم به خاطر کوتاهی ها و سهل انگاریم درباره خودم. شبیه رشد جسم که در لحظه ای متوقف میشه؛ شفافیت و روشن فکر کردن هم در من از یک زمان خاص متوقف شد و از اونجا به بعد من دیگه فاطمه نبودم؛ همه بودم...

متولد دو ماه در سال

صدام زد. وانمود کردم نمیشنوم.
نفرتش رو میفهمم...من خوبیش رو نفهمیدم ندیدم شد نفرت.
از کجا با تو بد شدم؟ چرا دست از دوست داشتنت برداشتم؟ چرا ندیدمت تو رنجهات؛ غمهاتو بغل نکردم؟ چرا ازت ناامید شدم؟

بازم بگو طلایی

قبل از عید شنیدم رحمش رو خارج کردن؛ مشکوک به سرطان بوده.

مامان که خبر داد فکر کردم مرده و زنده ش برام مهم نیست. با این ادبیات انقدر واضح که نمیشد به مامان بگم. فقط گفتم دور باشه سالم باشه. نمیرسم به دیدنش برم.

امروز که دیدمش اصلا حس نکردم مرده و زنده ش فرقی نداره. با اینکه هیچ حرفی با هم نزدیم الان پر از دلتنگی ام. کاش میشد با ولع روبه روت بشینم و نگاهت کنم. مرده و زنده ت فرق داره اما به قدری نفرتم از تو رو داد زدم دیگه خودمم باور نمیکنم دوست داشتنم واقعیت داشته باشه.