گفتم یادم نیست؛ پاک کردم.
گفت شوخی نکن! من این همه انرژی میذارم حرفهای قشنگ بزنم بعد چت ها رو پاک میکنی!
جدی چه توقع های عجیبی دارن مردم! خوب پیام سین میشه حرف گفته میشه دیگه؛ نگه داشتن حرفهای همه ی آدمها چه ضرورتی داره؟!
گفت این آدم باعث شکسته شدن خیلی از حرمت ها شد.خطاش رو که یادمون نمیره.
خودمو قورت دادم نگفتم حضرت پروردگار چون شما به مقام خدایی رسیدی و هرکس به شما خطاهاتون رو یادآور بشه فاقد شعور هست و حکمت کارهای شما رو فهم نمیکنه کل تقصیر رو متوجه " این آدم" دونستیم و شما سیاوشی شدی که به سلامت از آتش گذشته وگرنه اون که مستحق سوختن بود تو بودی نه ایشون.
چرا وقتی در برابر اشتباهشون سکوت میکنیم باور میکنن خطایی نکردن؟!
ترنم چای شیرین صبحانه ست...
یه تکه کلام جدید یاد گرفته هروقت حس میکنه یکی داره بداخلاقی میکنه میگه " بی اخلاقی نکن "
یه غزل حافظ رو هم از حفظ میتونه بخونه. معلومه که دلم پر از شوق میشه وقتی به ایشون فکر میکنم.
استادِ شبهای روشن چی میگفت؟
آدم بیشتر از دو کلمه میتونه با خودش حرف بزنه؛ خودشم بهتر میتونه بفهمه.
یه چیزی در همین مایه ها.
به دلیل نزدیکی به شروع محرم هست یا پاییز یا خستگی، نمیدونم.
دارم فکر میکنم یک بار با چراغ قوه باید به همه کنج و زاویه های تاریک روح و باورم سر بزنم.
حس میکنم خیلی فیلتر شده آدمها و زندگی رو تحلیل کردم. واقعیت یه چیز دیگه ست که من از سوراخ کلید دیدمش یا در تاریکی فقط بخشی ش رو لمس کردم. در آستانه ی سی سالگی کمی با خودم قهرم به خاطر کوتاهی ها و سهل انگاریم درباره خودم. شبیه رشد جسم که در لحظه ای متوقف میشه؛ شفافیت و روشن فکر کردن هم در من از یک زمان خاص متوقف شد و از اونجا به بعد من دیگه فاطمه نبودم؛ همه بودم...
قبل از عید شنیدم رحمش رو خارج کردن؛ مشکوک به سرطان بوده.
مامان که خبر داد فکر کردم مرده و زنده ش برام مهم نیست. با این ادبیات انقدر واضح که نمیشد به مامان بگم. فقط گفتم دور باشه سالم باشه. نمیرسم به دیدنش برم.
امروز که دیدمش اصلا حس نکردم مرده و زنده ش فرقی نداره. با اینکه هیچ حرفی با هم نزدیم الان پر از دلتنگی ام. کاش میشد با ولع روبه روت بشینم و نگاهت کنم. مرده و زنده ت فرق داره اما به قدری نفرتم از تو رو داد زدم دیگه خودمم باور نمیکنم دوست داشتنم واقعیت داشته باشه.
اعتقاد به جهان پس از مرگ حداقل برای ما قشر ضعیف یا متوسط رو به ضعیف این لطف رو داشته که حس کنیم رنج هایی که برای ادامه دادن زندگی تحمل کردیم بیهوده نبوده و یه جایی قراره به نداشته هامون برسیم.جایی به نام بهشت.
فکر میکنم خدا ننشسته با رنج های ما همدردی کنه؛ ما نهایتا بخش ناچیزی از نظم کائناتیم و جزئی از کل هستیم ؛ کلی که ازش بی خبریم. دیشب که اینا رو گفتم بهم گفت تو با این افکارت چرا چادر سر میکنی؟ ربط حرفم رو با جوابش نفهمیدم.