وقتی حواست نیست بوسیدنی میشی*

میدونی سر مزار چرا همه عینک دودی دارن؟
مثل شبهایی که تو خونه هرکس اتاق خودشه و غمگینه؛ غم دسته جمعی سخت تره. زیر صفحه پهن عینکهامون تنها و آسوده ایم زار بزنیم.
...مرده ها امن ترین معشوقه های جهانن اما تو هیچ وقت امن نباش؛ باشه؟

به نزدیکیِ زندگی

من از مرگ دیگران میترسم؛ میدونی چیه؛ مرگ به نظرم خیلی دردناک هست از دست دادن.

باز از دست داده شدن رو راحت تر میپذیرم.

اعلامیه روی صندلی عقب و لباس خاکی دیشبم میگه پیش اومده.

از دوست به یادگار زخمی دارم که تقدیسش نمیکنم

از خودم بدم اومد که چنین آدمی رو دوست داشتم. مگه ما چقدر عمر میکنیم که اصرار داریم به آدمهایی که با شلیک اول ما رو نکشتن فرصت دوباره برای نابودیمون بدیم؟!

خط خوردگی

همه چی ظاهرا خوبه اما هر روز داره از تعداد آدمهایی که حس میکردم میشه با اونها حرف زد کم میشه.


فتح کردن مرزهای بی حوصلگی

اگر میشد یه برگه روی پیشانیم میچسبوندم با این محتوا:

اگر واجب نیست نگو یا بگذار برای بعد!

خونه نو

هر بار سُر میخوریم تا انتهای امام علی یه تیکه از خودمون رو میکاریم به این امید که جوونه بزنه. n نفری امام علی جنوب رو میریم، n-1نفر برمیگردیم.

آخرش؟ ما تموم میشیم و غم ادامه داره

هیچ غمی ، غم آخر نیست.

بلوغ یک مسیر است

من از ۲۷ ساله شدن میترسیدم. اما الان که ۴ ماهه شروع شده خوشحالم.
۲۷ سالگی برای من همون سنی شد که کم کم تونستم به خودم راست بگم؛ مثل والدی که به حرف کودکش با احترام گوش میده اما کاری که صلاح میدونه انجام میده، احساساتم رو دیدم هیجاناتم رو بروز دادم اما زیر سایه عقل؛ مثل مادری که به بچه ش میگه جایی بازی کن که ببینمت، دور نرو.
یاد گرفتم خودم احترامم عزت نفسم از هر آدم بیرونی ای ارزشمندتر هست. نیم سالی که گذشت پرماجرا و سخت و پردرس بود. به خودم یه جشن مقدماتی بلوغ بدهکارم.

سکوت حرف کمی نیست*

۹۲ ؛ ۹۳ بود. به من میگفتی سکوت از کلمه امن تر هست.
امروز فهمیدم درست میگفتی.

مقصد یه جای دور

دلم میخواد چمدون و کوله رو بردارم برم یه جای دور...تنها هم برم.

مهاجرت چرا انقدر دور از دسترس شد یکباره؟