امید واهی

هیچ عفونتی با نوازش خوب نمیشه.

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود*

گفت

یه جایی خسته شدم گفتم دیگه خونه نیا.

خونه ای که من اجاره ش رو می دادم من خریدش رو میکردم بچه ای که پدرش نمیدونست اسم مهدش چیه و کجاست. گفت چند ماه بود سرش شلوغ بود حتی یک وعده غذا با من نخورده بود. حس میکردم یه غریبه کلید خونه م رو داره.

بجای سیصد تا سکه حضانت بچه رو گرفتم و جدا شدیم.

گفتم پشیمون نیستی ترکش کردی؟ گفت اون منو ترک کرده بود قبلا. من همش منتظر یه تماس بودم یه گفتگوی معمولی اما ماهها بود باهم حرفی نداشتیم.


دل خودم

داشتم تو دلم آهنگ " شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم " میخوندم.
با اسنپ میرفتیم خونه مریم. بابا صندلی جلو کنار راننده نشسته بود و من عقب.
بابا برگشت گفت: صدات قشنگه ولی من و آقای راننده داریم رادیو گوش میدیم؛ میشه تو دلت بخونی!

ساختمان لئون

میگم چقدر خوبه مو نمیکارید.همین طوری هم زیبایید.

میگه فاطمه واقعا کچلی جذابیت میاره؟

دکتر رضایی از پزشک هایی هست که پیش از نسخه هاش دیدارش شفابخشه؛ البته گاها هم پیش میاد روی اون دنده ست! وقتی روی اون دنده باشه دفعه بعدش میگه ناراحت نشدی؟ منم جواب تکراریم رو میدم : حرفهاتون جدی نگرفتم که ناراحت نشم:)

منِ تو

هم صحبتِ خوب داشتن باعث میشه با حرف زدن خودت رو بهتر بفهمی.

با زهرا خودم رو بهتر میفهمم.

نگاه کردنت را دوست دارم

تا حالا از لحظه لحظه ی تماشا کردن یه ادم لذت بردین؟

امروز که به مریم نگاه میکردم تو قلبم صدای سنج و طبل می اومد.

دهنم مزه لذت میداد.

سربازِ وفادار

مامان مراقبن دیابت بابا تحت کنترل باشه. الان رفتن هیئت بابا میگن بی سر و صدا بستنی و کیک بخوریم دوتایی؟
مامان پیام فرستادن تو یخچال بستنی داریم؛ آقا رضا برنداره! بعد نیم ساعته سی بار در فریزر باز کردم هرچی میگردم بستنی رو پیدا نمیکنم. بابا شبیه سارق های بانک که داره وقتشون تموم میشه میگن:فاطمه بدو برو کیلویی بخر بیار. ولی من نمیدونم از تنبلی یا وفاداری به مامان دعوتش رو لبیک نگفتم. فلذا به چای بیسکوییت بسنده کردیم و بابا در پایان خاطر نشان کردن: تو رفیقی نیستی که بشه روی رفاقتش تو روزهای سخت حساب کرد :)

عیدترین شنبه ی سال

امروز انقدر بی دغدغه شروع شد که بیم دارم مرده باشم؛
شنبه صبح دوش میگیری بدون اینکه نگران ساعت باشی؛ دمبل قرمزها رو به لذت دونفره دعوت میکنی. با حوصله صبحونه میخوری وقتی قراره از یک روز تعطیل کم استرس استقبال کنی.

حدیث جان مگو با نقش دیوار*

به پیکانتویی که جلوتر پارک بود و فلاشرش بال بال میزد نگاه میکردم؛ از آینه بغل ماشین ایستگاه صلواتی تعطیل رو دیدم و از پنجره حضرتش رو ....سرم رو برگردوندم از آینه وسط گربه ای رو دیدم که لبه ی سطل بزرگ زباله راه میره و فکر میکنه اگر سقوط کنه؛ وسط رویاهاش می افته. چراغ راه پله ساختمون روبه رو همون لحظه خاموش شد. گفت گوش میدی؟ با گوشهام میشنیدیم و با چشمهام محیط رو ثبت میکردم. اسمش گوش ندادن بود؟! اومدم حرف بزنم گفتم چی رو به کی بگم!

مدرسه سی سالگی

گفت: حالا که سی ساله ام یاد گرفتم خودم رو مجبور به پذیرش آدمهایی که باعث آزارم میشن نکنم.حتی اگر بسیار عزیزن و دوستشون دارم.