خداباوری

اعتقاد به جهان پس از مرگ حداقل برای ما قشر ضعیف یا متوسط رو به ضعیف این لطف رو داشته که حس کنیم رنج هایی که برای ادامه دادن زندگی تحمل کردیم بیهوده نبوده و یه جایی قراره به نداشته هامون برسیم.جایی به نام بهشت.

فکر میکنم خدا ننشسته با رنج های ما همدردی کنه؛ ما نهایتا بخش ناچیزی از نظم کائناتیم و جزئی از کل هستیم ؛ کلی که ازش بی خبریم. دیشب که اینا رو گفتم بهم گفت تو با این افکارت چرا چادر سر میکنی؟ ربط حرفم رو با جوابش نفهمیدم.

عرق سرد

اگر بخوای به خودت دروغ نگی زندگی خیلی ترسناکه.ولی اغلب ما ترجیح دادیم نترسیم.
من دارم میترسم...

چشم، در برابر چشم

گذشته نظرم این بود ارتباطات معامله نیست.یعنی چی برای کسی بمیر که برات تب کنه!
الان برای کسی تب میکنم که محتمل باشه برای من تب کنه. اسمش اگر معامله ست من اینطوری ام.

آوازه خوان

هروقت به حرف دلم گوش دادم که آخی ببخش مگه چی شده ؛ بعدش دیدم چقدر مستهلک کردم خودم رو و چقدر طلبکار ساختم از آدمها. زهرا که پرسید دلت چی میگه گفتم دلم صلاحیت نداره نظر بده. به صدای عقلم گوش میدم.

وقت

از بدیهای کار فشرده و بدون مرخصی این هست که خانواده میرن سفر و با عکس ها همراه سفر میشی.
از خوبیهای کار فشرده این هست که مجبور نیستی تمام روز مراسم های سوگواری شرکت کنی.

نه فراغت نشستن، نه شکیب رخت بستن*

تو برای من مثل سرطانی.
بدن با خونریزی برای توده بدخیم سرطانی که ازش جدا شده گریه میکنه؛ من چه جوری غصه تو رو نخورم که یه تیکه از من بودی حالا گیرم یه توده سرطانی که بخشی از من بود.
میشه خواهش کنم نباشی؛ که نداشته باشمت؟

حسرت

هفتم تیر سرم شلوغ بود. شب قبل از خواب یادم اومد تولدت رو تبریک نگفتم و دیگه دیر بود.
امروز اولین پنج شنبه ست . من چقدر آدم های مهم زندگیم رو اشتباه گرفتم چقدر رهاشون کردم چقدر نادیده گرفتمشون.
من چرا حواسم نیست مرگ پشت در ایستاده.چرا دست از حماقت برنمی دارم؟!
همیشه آدم های مهمم رو اشتباه گرفتم.

مواجهه

هربار یک موقعیت رو خارج از توان مون یا خیلی دور از خودمون میدونیم داریم ذهنمون رو فریب میدیم. مواجهه باعث میشه بفهمیم بله شدنیه و بسیار نزدیک و در دایره توان و تحمل ما هست.

فصل به فصل تو را زندگی میکنم

پرسید پشیمونی؟
گفتم پشیمونم اما پشیمونی هم مثل دلتنگی بخشی از رفتنش هست که باید طی بشه.چون پشیمونم که فراموش نمیکنم چی گذشت بر من.
اما اعتراف میکنم پشیمونی آدم رو بخشنده میکنه. بخشیدن هم بخشی از رفتن هست نه راه برگشت!

ما خسته ایم و تشنه، تو سایه ای و چشمه*

اگر بمیرم دلِ موهام واسه دستهات حتما تنگ میشه.

سالن تطهیر بهشت زهرا بودیم که جمله بالا رو گفتم. جواب داد تو اگر بمیری اون لحظه ای که بند کفن باز میکنن صورت مرده رو نزدیکان برای آخرین بار ببینن من زود قیچی درمیارم یه تیکه از موهاتو برای خودم برمیدارم.