وقتی متوجه میشی احتمال وقوع یه اتفاق چقدر بالاست؛ بجای ترس خودت رو مهیا میکنی.
وقتی متوجه میشی احتمال وقوع یه اتفاق چقدر بالاست؛ بجای ترس خودت رو مهیا میکنی.
ساعت پنج صبح بیدار شدم یه صدایی شنیدم.رفتم دیدم افتاده گوشه آشپزخونه.
بی حرکت و بی صدا. خون روی صورتش میجوشید.بلندش کردم صورتشو پاک کردم نشست.گفتم درد داری؟ گفت نه.دروغ میگفت. درد داشت. الان که کنارش نیستم دارم فکر میکنم چرا چند ساعت پیش بغلش نکردم.نبوسیدمش. از دیدار آخر میترسم؛ از اینکه آدم بخشی از معنی زندگیش رو در گوشه ای از شهر خاک کنه.
افتتاحیه نمایشگاه داشت.چند روز بود ندیده بودمش.کشو لباسهاشو باز کردم نشستم به تماشای قاب هایی که جسمش رو ثبت کرده کرده بود...
انتهای کشو یک کتاب بود: اولین تپش های عاشقانه قلبم.
گفت هیزه . گفتم تا حالا با من برخورد بدی نداشته.
همین که بهت گفته آرایش داشتی پاک کردی و چقدر لاغر شدی؛دیگه چی قراره بگه؟!
به نظرم هرکسی ممکنه این تغییرات حس کنه. نابینا که نیست.میتونست نگه قبول دارم ولی گفتنش اسمش هیزی نیست.
گفت بریم پیست دوچرخه سواری.
من همش زمین میخوردم. گفت مگه نگفتی بچه بودی دوچرخه سواری میکردی؟
گفتم اون موقع هم زیاد زمین میخوردم :)
خوشبخت ها پنج صبح کوله رو برمیدارن و میرن کوه.
در اولین فرصت خودمو خوشبخت میکنم.
در بررسی هر رابطه ای به صورت عام در سالم ترین شکل و مقیاس فردی طرفین باید استاندارهای معمولی و معینی رو دارا باشند. بودن در یک رابطه طولانی این حسن رو داره که با رشد فردی معدل رابطه بالا میره و افزایش رضایتمندی حتی
حالا وقتی از فردیت حرف میزنیم عده ای اون رو مابه ازای خودخواهی میدونن و میپرسن سهم طرف مقابل چی میشه؟ گذشت ایثار و سایر فضیلت ها رو میشه در چنین رابطه ای بازتعریف کرد. ما با آگاهی از اینکه رها کردن طرف مقابل با انگیزه ارتقای زندگی شخصی خودمون معدل رابطه رو پایین میاره؛ چنین کاری نمیکنیم و با هدف بالانگه داشتن سطح رابطه گاها به جای تلاش برای "من" ؛ پیش برد اهداف جامعه کوچکی به نام " ما" رو در نظر میگیریم.