ساعت پنج صبح بیدار شدم یه صدایی شنیدم.رفتم دیدم افتاده گوشه آشپزخونه.
بی حرکت و بی صدا. خون روی صورتش میجوشید.بلندش کردم صورتشو پاک کردم نشست.گفتم درد داری؟ گفت نه.دروغ میگفت. درد داشت. الان که کنارش نیستم دارم فکر میکنم چرا چند ساعت پیش بغلش نکردم.نبوسیدمش. از دیدار آخر میترسم؛ از اینکه آدم بخشی از معنی زندگیش رو در گوشه ای از شهر خاک کنه.